Main | ژوئیه 2004 »

جمعه،22 مه 2004

عبور بايد کرد...

جوابی از يک بزرگ، برای نوشته قبلی... :

   و اما انسان...       بشنو از نی چون حکايت می کند      وز جدايی ها شکايت می کند      از نيستان تا مرا ببريده اند       از نفيرم مرد و زن ناليده اند

   اين اولين غزل بزرگ انديشمند جهان در راه معرفت و شناساندن انسان است يعنی مولوی بزرگ. او که تمام زوايای وجود انسان را با نگاه ژرف خود کاويده است و از روی درد، فغان برآورده است که مشکل تو انسان جدايی ست. جدايی از آنجايی که بايد باشی يعنی ملکوت و بودن در جايی که نبايد باشی يعنی ناسوت. ما از خاکيم اما خاک نيستيم. شوری در سر ماست که به دو جهان سر تسليم فرو نمی آورد. ما بسته زنجيريم و آن زنجير بدن ماست. تا پرواز نکنيم و اوج نگيريم ملوليم و دلتنگ. بايد از خاک برخاست و به افلاک رفت. اما چگونه؟ با ديدن هر آنچه پايدار و ماندنی ست. ماندن جرم ماست و رفتن روح ماست. بايد رفت. کفشهايم کو؟ بايد امشب بروم. به کجا؟ لای آن شب بوها   پای آن کاج بلند   روی آگاهی آب.   بايد با طبيعت يکی شد.  رفتن شکوفايی ست. رفتن به اصل. به خويشتن خويش. چگونه. شريعتی به ما می گويد. زرين کوب به ما می گويد. اقبال به ما می گويد. حافظ و خيام به ما می گويند. و نيچه و کانت و شوپنهاور و آلبرکامو و تی اس اليوت. بايد همه کس را ديد. همه چيز را شنيد. همه چيز را بو کرد. بايد همه جا رفت. بايد همواره رفت. بياد داشته باشيم که «حقيقت نزد همگان است». فيل در تاريکی يادمان نرود. ياايهاالمزمل قم فانذر...    to be confined

 

عروج

حاشيه۱- سلام به تموم دوستان وهمراهان خوبم که هنوز با اين کم مهری های من همراه منند! اميدوارم تعطيلات تابستون بتونم يه خورده جبران کنم! به هر حال. از همتون ممنونم...

حاشيه۲- آره! قبول دارم! نوشته قبلی فرق داشت. تخصصی! بود. گير داشت. جای بحث داشت. اما خب موضوعی بود که بايد مطرحش می کردم. گرچه چند تا از دوستان که حق هم دارند از زير بار بحث بر سر اين موضوع فرار کردند! به هر حال پيامهاتون دلگرم کننده و سرشار از صميميت دوستانه بود. مثل هميشه. و من هم باز مثل هميشه نه! بيشتر از گذشته ممنونم...

حاشيه۳- سومنات ( سومنات عزيز، ببخشيد که نمی تونم اين مدت اونجوری که بايد بيام وبلاگت و همراهت باشم. من خيلی مديونتم... اميدوارم در آينده بتونم جبران کنم...) massy (-اول وآخرش به پاسخ هیچ کدوم از سوالاتمون نمیرسیم!... -مگه قراره برسيم؟ هدف رفتنه رفتن... و مقصد همون جاده است... خيلی ممنون از پيام قشنگت...) ريحان (آره. سخته به جواب رسيدن. نظرت چيه از کنار مساله عبور کنيم؟...) shadi ( آره عشق هم حتی، کمرنگ ترين و ناياب ترين شده... اما پايان نيست نه! شادی! تا هنوز مفهوم سپيدی ها در ذهن ماست و ما از آن می گوييم، تا هنوز آن را باور داريم و ستايشش می کنيم، پايانی در کار نيست...) عليرضا ( آره خيلی جای بحث داشت.و کاش وقتش بود!...) technolove (نه من از عشق زمينی و عشق الهی به سرزمين فراترها رفتم: من از عشق به دوست داشتن رفتم... مثل اينکه باقی متن رو نخوندی؟!!! ضمنا من هرچی باشم بعيد می دونم عاقل باشم!...) Cute (آره! وقتی حرفی از «تن من» و نيازهای اون و حرص و طمع های اون نباشه، وقتی معشوق رو ديگه فقط برای «خودت» نخوای، معشوق دوست ميشه و عشق، دوست داشتن... اينجا رو هم بخون: دوست داشتن برتر از عشق است. ) sahar (بابا آی دی! بابا هک! بابا مسنجر! بابا کنکور! بابا گيتار! بابا مامان!... دقت نکرده بودی؟!) مریم ( بی خيال! از پيامت شرشر صداقت می ريزه...). از بقيه دوستان خوبم هم خيلی خيلی ممنون حتما به همتون سر می زنم...  atika - حامد (سايت کتاب پردازان) - و اما من... - baran - پانيا - ...

 

عبور بايد کرد. و همنورد افق های دور بايد شد... (سهراب)