« مه 2004 | Main | اوت 2004 »

پنجشنبه،30 ژوئیه 2004

تفسير دريا

   نگاهم، آنگاه که از لابه لای اين صخره ها، به انتهای بم بستِ بی کرانی دريا سفر می کند، معنای وسعت را می فهمد. و آنگاه که رويش ِ موجها را دنبال می کند، معنای ز خود جوشيدن را. آنگاه که موجک ها، موج می شوند، و به بالا دست می يازند، قله احساس ساکتش را ببين! که چون نيايشی به بالا می رويد. و موج همچنان به سمت ساحل پيش می آيد و همچنان چون غرور شرم آگيني بالاتر می رود. و  بعد  ،  زمزمه های شوق، از قله جهيده به آسمانش، آغاز می شود: موج، در خود، می شکند. چه لحظه تکان دهنده اي! از اوج، موج در خود می شکند: پودر می شود! خرد می شود! کف می کند، و صدای غرش در خود شکستن است که می آيد! و موج، همچنان، پيش می آيد... آرامتر می شود، و ارتفاعش به ساحل، نزديک تر. روی ساحل می غلتد، و سرانجام، خود را روی شن های ساحل، نثار می کند: با تمامی وجود!  ديگر موج خروشان آرام شده. و در آرامش لحظه ايش، آسمان، چه انعکاسی دارد. و موج، باز می گردد، در دريا محو می شود... و باز موجی ديگر، و باز...

   دريا، دچار آسمان است. و موجهايش را، نه برای « خواستن » می سرايد، و نه برای حسرتِ به آسمان دست نيافتن! موجهايش، جذبه ايست، که در برابر آسمان، هست.

ساحل خزر / هنگام غروب

دريا، دچار آسمان است...

حاشيه ۱- اينم يه سوغاتی بود از سفری که رفتم!

حاشيه ۲-

   technolove : آره! يکی از بهترين رنگاس واسه من! توش يه عالم نشونه از زيباييها ديده ميشه... آرامش می بخشه...

   نرگس _ شقایق _ قاصدک : اما « بسيار سفر بايد، تا پخته شود خامی/ صوفی نشود صافی، تا درنکشد جامي» ...

   shadi : اين پيام زيبای شادی رو بخونيد: « نه! حامد! به گمانم اين مفهوم آنقدرها هم بزرگ نيست. شايد ما آنقدر کوچک و کوچک و کوچک تر شديم که مفاهيم ساده ای مثل عشق! مثل مرگ! مثل نور! مثل حرکت! جاده! سفر! حالا برايمان شده اند مفاهيم بــــــــــــــــــــــــزرگ ... به خدا همه چيز به شفافيت و سادگی و زلالی آب است ... به خدا زندگی! سوال پيچيده ای نيست ... به خدا مقصد همينجاست ... لابلای من ... تو ... زندگی ... خدا ...» ... وقتی اين جملات تو ذهنم تکرار ميشه... بغض متولد ميشه...   آری! چقدر راست می گويی!... انسان، چقدر کوچک شده ...

   sahar : خيلی خوشحال شدم از اينکه بالاخره انتقاد کردی... خب راستش جواب سوالت خيلی مفصله. شايد دفعه بعد و شايد روز ۱۵ مرداد نوشتم... به هر حال ممنون...

حاشيه پرت!- چند روزيه سرم گرم شده به پول در اووردن از اينترنت! خودمم باورم نميشه! خب به هر حال ببينم اين پول چيه که اين همه آدما دنبالشن! چشمام شده يه چيزايی تو مايه هاي: $ $ !!!... تازه!يه سايت کوچولو هم در اينباره درست کردم! خلاصه واسه خودم توجيه کردم که وبلاگ اگه بخواد فعال باشه خرج داره و به اين ترتيب... زديم تو خط کسب درآمد از اينترنت! ديگه به اين حاشيه پرت زياد رو ندم بهتره! خودتون بريد ببينيد: ساده ترين راه کسب درآمد از اينترنت؛ تبليغات ببينيد، پول بگيريد!

حاشيه ۴- منتظر روز ۱۵ مرداد هم باشيد! اينجا خبرايی خواهد بود!...

شنبه،18 ژوئیه 2004

پيش از سفر

... و سفر آغاز خواهد شد. شايد فردا صبح سحر، شايد فردا غروب، و شايد پس فردا. چه فرق دارد: در نقطه ای معلق در فضای زمان. سفر آغاز خواهد شد و جاده در ميان سياهی ها طلوع خواهد کرد. و جاده شکل خاصی ندارد. نه! محدود نيست، هموار نيست، به اين راحتی ها مشخص نيست.انسان، آرام آرام بايد در امتداد اين جاده ناپيدا «حرکت کند» ، عبور کند. ذره ذره اش را بفهمد. و بدين ترتيب پيش رود. و چقدر راه انسان نزديک می شود، اگر  خاری را  که بر سر راهش است،  بفهمد،  درک کند. هر گياه واژه ايست. و هر قطعه از اين جاده وسيع، عبارتی. چقدر  راه  انسان  نزديک می شود، آنگاه که از پس حروف اين واژه ها، چشم اندازی از « مفهوم بزرگ » را ببيند. مقصد در عمق اين واژه های طبيعی ست، مقصد آن مفهوم بزرگ است.

   سفر آغاز خواهد شد. از اينجا،آنجا، چه فرق دارد: از نقطعه ای يا نه! شايد از وسعتی! مهم سفر است که آغاز شده. در جاده ای به وسعت تمام اين پهنه! و حرکت، فقط افقی نيست! بايد روی بوته ای عمود شد، به عمق آن راه پيدا کرد، و از پس ماده، چشم اندازی از «مفهوم بزرگ» را ديد.

   من که از بهشتی که اثری از شيرينی خطا در آن نبود خودم را راندم، خوب می دانم، فراموش خواهم کرد! که سفر تنها افقی نيست! که هر چه به سمت افق رويم به مقصد نزديکتر نمی شويم. که اصلا افق مقصد نيست! پيچيده ترين سوال ذهن خطاکار من اين بود که « به کجا؟ » : جاده ای هموار به سوی افق ساخت و با سرعتی که فرصت هيچ « مکثی » نيست، در زندگی، با شتابی فراوان می راند. تا نزديک تر شود!   نمی دانست   چقدر   راهش نزديک می شود، آنگاه  که  از پس حروف اين واژه ها ، چشم اندازی از مفهوم بزرگ را ببيند...

 

human and road

 

حاشيه۱- حدود ۱۰-۱۲ روز رفته بودم مسافرت. تهران-رودهن-شمال-... . اميدوارم شما هم سفرهای خوبی در پيش داشته باشين!!!...

حاشيه۲-

نرگس-شقايق-قاصدک: « نمی دانم و نمی خواهم بدانم که خوب است يا بد... ولی همين که هست نور اميدی است برای دلهای تنهای ما...» دلهای  تنهای  ما... چه زيبا! چه تنهايی بزرگی!

و اما من: « نوشته هات رنگ غم پاييز رو داره.چرا؟ » رنگ، غم، پاييز ... دلتنگی انسان، نيازی به اثبات ندارد! که «هميشه فاصله ای هست...» . نه! غمی نيست! احساسی بغض گونه و ملايم است که در اين پاييز بارانی جاری ست. احساسی که در آن غم و شوق و شادی و شور به هم آميخته...

technolo : «راستی عشق چه رنگيه ؟!»
cute : «نگفتی به نظرت عشق چه رنگيه ؟!» : ياد اين شعری که اندی می خونه افتادم:« اگه از من تو بپرسی رنگ عاشقی چه رنگه؟/ من می گم رنگش سياهه اما باز برام قشنگه...»... اما نه! عشق هر رنگی می تونه باشه. قرمز، سياه، بنفش، خاکستری، زرد، آبی، لاجوردی، نارنجی، سفيد،... بستگی داره روح اين رنگ ها رو چی جوری درک کرديم. و هر کدوم برامون نشونه چيه. بستگی داره چه عشقی رو بگيم. اصلا شايد عشق يه رنگين کمونه: از رنگی شروع ميشه و می ره بالا و به رنگی تموم می شه. و شايدم تموم نشه! به بی رنگی بره و محو بشه... چه شباهت قشنگی!... عشق می تونه مثل دوست داشتن، بی رنگ و بی نهايت باشه. می تونه مثل نهايتِ آسمونِ بی رنگ، آبی باشه. می تونه مثل از خود گذشتگيِ برگهايِ پاييزی، نارنجی باشه. می تونه... 

از شما هم بسيار ممنونم: علیرضا(sargijeh1) - شادی - ali sahraei - عليرضا (jahan2002) - ياسمن - کامليا - massy - پوپک - باران - سومنات

 

شنبه،11 ژوئیه 2004

حیرت

   می‌خواهم بنويسم. صبح باران‌زده‌ی ابری ست و مگر می توان ننوشت! نم نم اشارات بر روح من می بارد. و من می گذرم. همچنان می روم. از ميان نشانه هايی که با من حرف می زنند. حادثه های بزرگی مانند افتادن قطره ای باران روی صورت ذهن. و من همچنان می گذرم. از ميان شگفتی هايی که با نسيم ادراک می شکفند. همچنان می گذرم و گاه از هماهنگی کار اين جهان حيرت زده می شوم. عجيب است! پرسشی در ذهنم رخ می دهد، جای ديگری پی جوابش می گردم، و جايی ديگر جوابش را می يابم. اصلا انگار هر سوالی که در ناخودآگاه ذهنم برانگيخته می شود، جهان هستی با مهربانی تمام آنرا پاسخ می هد و ما معمولا آنرا اتفاقی می خوانيم!: در کتابی که مدتهاست در قفسه دست نخورده و کاملا اتفاقی هوس می کنی نگاهی بياندازيش، يا از زبان يک نفر بدون اينکه خودش آنرا بفهمد، پاسخ طلوع می کند. و ما می گوييم چنين سِحری اتفاقی ست!... راستی، آيا چيزی هم هست که اتفاقی باشد؟!... راستش دنيا حساب شده تر از آن است که فکرش را می کنيم...

    عجب پيچ و تابی دارد اين زندگی! واقعيت های اين به اصطلاح بيداری بس نيست، گاه خوابها هم ذهن را آشفته می کنند! و چه رويای ترسناکی بود. و من می دانم که او شيطان بود. و من نمی دانم چقدر ترسيدم. از خواب که پريدم نماز می خواندند. هنوز ترس در تمام وجودم تحليل رفته بود. و چندبار بسم الله الرحمن الرحيم گفتم تا ترس از من بيرون شود (و اين هم از همان ايمان های محکمی ست که از کودکی به يادگار مانده است.) تا وقتی سحر شد. و سحر هميشه برای من آرامش بوده است...

   با خودم فکر کردم آری! اگر می خواهم از اين خواب بزرگ و سنگين زندگی هم بيدار شوم، بايد آنقدر حيرت زده شوم تا خيس ِ عرق ِ شگفتي، بيدار شوم. و اين آخرين مرحله است: اشراق، هدايت، اعجاب...

اشراق / هدایت / اعجاب 

حاشيه۱- خودمم نمی دونم چرا اينقدر کم می نويسم! يه جورايی تو شرايط ناجوری قرار دارم. اين روزا يه خورده بيشتر به زندگيم فکر می کنم. شايد از جوونی باشه. به هر حال می خوام تصميم بگيرم انرژيم رو صرف محدوده کارای کمتری بکم تا نتيجه بهتری بگيرم. دغدغم شده زمان. اين سرمايه عظيمی که دارم بی احتياط خرجش می کنم!... مطمئنا هر تصميمی که بگيرم وقت بيشتری روی وبلاگم خواهم گذاشت!..

حاشيه۲- يه چيزی هم که ضربه قابل توجهی بهم زده دوری چند نفر از دوستای مجازيم هستن. شادی، که وبلاگ «از روی کلمات به سادگی گذر نکنيم» رو می نوشت، وبلاگ نويسی رو ترک کرد و در اوج ناباوری ديدم اونو پاک هم کرده! گرچه می دونم هرکاری می کنه می دونه چکار می کنه! اما دور شدن از يک همسفر مجازی سخته... از طرف ديگه کسانی هستند که خيلی دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار کنم اما اونا از من کمتر می نويسن!... اما خوشحالم که شماها هنوز با اينکه من برای شما کمتر کامنت می ذارم همراهم ايد و اين انگيزه کافی رو می ده... از همتون ممنونم... فکر کنم بايد پس از مدتها وبلاگ‌گردی رو شروع کنم...

 

پنجشنبه، 2 ژوئیه 2004

می گذرم مانند شب...

   نيمه شب.  وسکوت خانه.  همه خوابند. آهنگهايی با صدايی که برايم خيلی آشناست، با ولوم پايين به گوشم می رسد. تنی سرحال اما چشمانی خواب آلود! ذهن آماده اما وقت خواب!... و باز روی ميز نشسته ام، زير چراغ روشن مطالعه، در اتنهای يک روز از زندگی. در انتهای يک روز بر قله شب، ايستاده ام. و همچنان آرام پيش می روم. و «عبور می کنم از خم اين ره». بی حرف و ساکت. در ميان انبوه لحظه های روزانه، لحظه هايی گاه می رسد که از شور و شوق پرم می کنند. زندگی برايم زيباتر می شود. آری حتی زندگی! وقتی در آينه خود را می نگرم، برقی در چشمان عجولم زمزمه می کند. انگار چيزی خواهد رسيد، يا کسی. مثل او که « دستانش ترديد مرا می شکند». آن « زورق ران توانا، که از آن سوی هراس من خواهد رسيد/ و مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد...»۱. هی «پلک چشمم می پرد، کفشهايم جفت می شوند»۲ . بالش من هم پر آواز پر چلچه ها می شود. اين موقع است که موسيقی تازه ای که می شنوم زيبا می شود. چيزی که می خوانم به دلم می نشيند، و دوست دارم از چيزهای تازه بنويسم، از حادثه های ناب.  اين لحظه ها سرشار از همان غم اگيزترين خوشحاليست... «برون شو، ای غم از سينه، که لطف يار می آيد/ تو هم ای دل؛ ز من گم شو! که آن دلدار می آيد...» ۳. و باز:

I pass, like night, from land to land,
I have strange power of speech
that moment that his face I see.
I know the man that must hear me... ۴

   و باز می گذرم مانند شب، از لحظه ای به لحظه ای، از حال و هوايی به حال و هوايی، حتی در نيمه شب، در سکوت خانه. زمانی که در انتهای يک روز، بر قله شب ايستاده ام. آه! مگر « من از کجا می آيم/ که اينچنين به بوی شب آغشته ام...» ۲ ...

 پانويس -----------------------------------------------------------------
 ۱:سهراب     ۲:فروغ    ۳: مولانا    ۴:  سرود اساطيری دريانوردان کهن

 

حاشيه۱- سلام.  دير کردم؟ عيبی نداره! تا الان منظم می نوشتم از حالا به بعد گاهی به فاصله يکی دو روز و گاهی هم... ! می نويسم.  اما خب احتمالا بيشتر از گذشته با هم باشيم...

حاشيه۲- 
    عليرضاsargijeh1 : ...؟!
   شادی عزيز! آيا آن لحظه که عشق از درونمان می جوشد و از واقعيت ماده به فراتر برتر می رويم، چيزی به جز شور و پرواز و اوج وجودمان را لبريز می کند؟... آری! تا‌ آدمی زنجير اين خاک و اين تن و اين زندگی است هماره در آروزی اين واژه ها خواهد ماند... آری شادی! فراتر از ماده و واقعيت است که فضا بينهايت باز و جايگاه پرواز می شود. و آنجاست که جلوه زيبای هر چيز نمود می يابد... تو خود نيک می دانی!...
   technolove عزيز! عبور بايد کرد و گاه از سر يک شاخه توت بايد چيد... گاه   چقدر   دلم   برای گريه   تنگ  می شود...
   سومنات: جوابت رو ايميل کردم. خوندی؟! به هر حال گفتم که نوشته قبلی مال خودم نبود. مال يک استاد بزرگ بود... خيلی خوشحال ميشم هر وقت می بينم ايرادامو می گيری.ممنون...
   مصی عزيز! اگر گاهی کلمات قلمبه سلمبه دوپهلو در نوشته ها می آيد شايد به خاطر اينست که واژه آنچنان ظريفيت وسيعی برای انتقال مفاهيم ندارد. به قول سهراب «جای الفاظ مجذوب، خالي» می شود. واژه ها فقط يک نشانه اند برای وسعتی که « هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد...»(شاملو)... بايد رفت. کجا؟ نه مصی! کجا را بهتر است فراموش کنيم! از کجا و به کجا سوالاتی ست که خود سوال اشتباه می نمايد! بايد رفت. در زمان اکنون. رفتن مهم است. زيرا مقصد همان جاده است...
   از ديگر دوستان خوبم ممنونم: نرگس شقایق قاصدک - مريم - راهی - علی - وامامن - پوپک - عليرضاjahan2002 - ياسمن - cute - baran - kamelia - negin - باز باران ...

حاشيه۳- اگه تو اين مدت نتونستم زود به وبلاگاتون سر بزنم يا تو اين کامنت گذاشتنام کسی از قلم افتاد منو ببخشيد. آخه فکر کنم بعضيا به دل گرفتن!...