تعمق آرام
از نقطه ای شروع شدم. و از نقطه ای شروع کردم. و تا اينجا آمده ام . خيلی چيزها خوانده ام، خيلی چيزها ديده ام، و از آنها خيلی چيزها ياد گرفته ام. نوشته هايی هست که می خوانم و مدتهاست آنها را درک کرده ام. نوشته هايی هست که می خوانم و مطمئن تر می شوم و می فهمم. و نوشته هايی هم هست که می خوانم و نمی فهمم. با اين حال تا اينجا چيزهای زيادی بدست آورده ام. بر مقام مقايسه هم برنمی آيم تا بگويم زياد است يا هنوز خيلی كم است. همين اندازه هست كه می بينم. و راضی ام به آنچه تا به حال به ذهنم طراوت بخشيده و باعث شده چيزهايی خارج از فهمم بفهمم. چيزهايی می دانم كه می مانم از كجا آموخته ام!... و اين «نشانه» خوبی ست...
گفته بودم چيزهايی هست که می خوانم و مطمئن تر می شوم؛ مثلا همين زبان «نشانه ها» که در «کيمياگر» پائلو کوئليو آمده بود، خيلی به نگاه من نزديک است. و خدا با زبان همين نشانه ها با ما سخن می گويد. در قرآن هم اين را خوانده ام. و حالا ايمان آورده ام... و در کتاب «بريدا»ی همين نويسنده از اينکه ايمان مثل «شب تاريک» است، مطمئن شدم! (من هم يادم هست که وقتی در کودکی از زنبورهای کنار چشمه می ترسيدم، پدربزرگم می گفت اگر درحالی که زبانت را گاز گرفته ای ميان زنبورها بروی آنها نيشت نمی زنند! و از آن به بعد هيچ زنبوری مرا نيش نزد: به حرف پدربزرگ ايمان داشتم. الان هم هنوز اگر زنبوری به من نزديک می شود زبان خود را گاز می گيرم!...) کجا بودم؟! آهان مطمئن شدم: و اين ديدم را خيلی بازتر کرد. ديگر از خرافات! هم دلگير نمی شوم...
بايد اقرار کنم در اين برهه به «پائلو کوئليو» نياز داشتم! و بايد اقرار کنم اين اتفاقی نيست: دادن کتاب بريدا توسط دوستم، می تواند يک نشانه باشد!... اين روزها علاوه بر اينها «هبوط در کوير» شريعتی و «هنوز در سفرم» (که مجموعه نامه ها و خاطرات سهراب است) را هم گاهی مرور می کنم. اين کتابها از کتابهای اساسی زندگی من است!... گزيده های زيبای اين وبلاگ! هم از قرآن مرا تشويق به شروع مفهومی قرآن کرد...
تصميم دارم روی اساطير بيشتر مطالعه کنم: آرزوهای انسان که در ازليت تصوير شده اند. دنيای آرمانی انسان. و خيلی چيزهای ديگر. اين چند روزه اسطوره «نرگس» را برای خيلی ها تعريف کرده ام! آن هم آنطور که در مقدمه کتاب کيمياگر آمده...
گرچه شيفته دنيای مدرن هستم، مدرن فکر می کنم، اما از دستان فرسوده «سنت»، ميوه های ناب اساطيری می گيرم... قبول دارم که زياد تحت تاثير قرار گرفته ام. و بايد مدتی بگذرد تا ته نشين شوم...
با تغييرات آهسته درونی ام احساس می کنم محيطم هم تغيير می کند. قبلا هم گفته بودم. از طبيعت بگيريد تا... پشت زمينه های که برای کامپيوتر انتخاب می کنم! يک نقاشی با فتوشاپ کشيده ام که خيلی از آن لذت می برم! طرحش مدتهاست در ذهنم مانده، نقاشی را دوست دارم حتی از اين نوعش!... زيادی پرت شدم. چيزی می خواستم بگويم اما يادم رفت ... و اين فراموشی چه ها بر سر انسان نياورد!... و چه موهبتی ست اين فراموشی!...
امشب هوا بارانی بود. گاهی احساس، بارانی ست اما محيط، خلاف وضعيت درون است. و گاهی هوا بارانی ست اما احساس هنوز خواب است... وقتی بيدارتر شد می گذارم آزادانه برود ميان شاخ و برگ های بارانی. و طبيعت را برايم ترجمه کند. و دوباره با همان زبان هميشگی، بنويسم. بی هراس... گرچه هميشه قطره ای «شک» ته اين دل باقی می ماند...
باران دوباره شروع به باريدن کرد. صدای شرشر باران با آهنگ Rachel's Song آميخته...
حاشيه۱- می دانم! اينها هذيانهای عاقلانه ای بيش نبودند! می دانم! بايد چيزهای بدرد بخورتری بنويسم! می دانم! بايد بيشتر بنويسم! می دانم! ... از يک طرف نياز به سکوت مرا فرامی گيرد و از طرفی افسوس از کم نوشتن در اينجا...
حاشيه۲- گاهی هم بايد چند لحظه ايستاد!... تا احساس، از برزخهای پيش رو بگذرد...
حاشيه۳- دوست عزيزی آخر پيامش يادآوری خوبی کرده بود: انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبير ميرود... من هم رفتم. (سهراب)...