پررنگ کننده زيبايی
... داشتم می گفتم! کم کم به اين نتيجه رسيده ام که بايد رنج ها و سختی ها را بيشتر بستاييم! که هر چی خوبی هست، هر چه شاهکار ادبی و هر چه انديشه فراترها در تاريخ هست، بعد از رنجی، سختی يا حتی جنگی بوده. مدتی اين افکار در ذهنم تکرار می شدند و حالا چيزهايی می خوانم يا می بينم که اين را تاييد می کند. شايد اگر رنجی برای انسان نبود هيچ گاه «هنر» يا «ادبيات» پديد نمی آمد، هيچ زيبايی خلق نمی شد. اصلا شايد حکمت هبوط انسان در اين کره خاکی رنج آلود همين بوده. که انسان رنج بکشد و زيبايی آفريده شود. فکرش را کرده ايد اگر در عشق چيزی به نام رنج و سختی (حالا درهر سطحی) نبود، چه می شد؟ و اصلا عشقی باقی می ماند؟ اگر عاشق و معشوق به محض اراده به کمال مطلوب (حالا به هر مضمونی) می رسيدند چی می شد؟ حتی فکرش هم مسخرست! فکر اينکه انسان هيچ رنج وسختی نداشته باشد و هر چه بخواهد دم دست باشد، هرچه بخواهد. بهشت! من شخصا به آدم و حوا حق می دهم که از آن ميوه ممنوعه خوردند. چه کسی می گويد آنها نمی دانستند چه خواهد شد؟... خوب هم می دانستند! اصلا دلشان برای جايی مثل زمين تنگ شده بود. جايی پر از خطا و پر از تجاوز و پر از رنج! و بعد از همه اين سياهی ها، آفرينش زيبايی... نگاه کنيد: مغول حمله کرد و همه جا را ويران کرد و يکی از بزرگترين تجاوزهای تاريخی را انجام داد.خيلی سخت بوده. تصورش را بکنيد. آنهمه خونريزی.(نميدانم ماجرای نوزادی را می دانيد که شمشير مغول را مکيد و سرباز به جرم يک لحظه دلرحمی کشته شد). اما بعد دوره تعمق و عرفان و اشراق آمد، شعر حافظ و عرفان مولانا آمد. چه می دانم. تاريخ پراست از اينها. شکوفايی ادبيات و فلسفه يونان هم قرين بوده با جنگ هخامنشيان و يونانيان. اين هم از خوبی های جنگ!: اين بزرگترين تجاوزی که خود، زشت ترين هاست، و باعث آفرينش رنج و سختی ست، پررنگ کننده زيبايی های وصف ناشدنی هم هست.
آری، علت زيباييها، وجود رنجها و سختی هاست. وجود همين محدوديتهای خاکی ست که در دل ما شوق پرواز به فراترهای احساس را می آفريند، اگر ترس، خطر، ظلم، فاصله و... نبود، آرامش، امنيت، ناجی، و شوق وصلی هم در کار نبود!...
حاشيه۱- حالا حرف استادم را می فهمم که می گفت سياهی همان قدر به گردن ما حق دارد که سپيدی...
حاشيه۲- امروز کاملا اتفاقی کتاب کيمياگرو باز کردم...:«شايد خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با ديدن نخل تبسم کند...»