آسمان را ابر پوشانده است، و در تاريکی ِ بالای چراغ کوچه، برفی ديده نمی شود، گرچه برف همچنان می بارد. الهه های سپيدپوش کوچک، اين پيام آوران اوج پاکی، چرخ زنان فرود می آيند. از عمق تاريکی، تنها وقتی ديده می شوند که نزديک نور چراغ کوچه می شوند. و در اين روشنی ست که خلوص و پاکی شان می درخشد. و زيبايی شان بر عمق وجودم می نشيند. و درونم را سپيدپوش می کند!... گاه فکر می کنم آنهايی که دم خانه شان چراغ ندارند چقدر بدبختند! آنوقت اين همه پيام آوران را نمی بينند که از اوج، «خود» را رها کرده اند، هرچه گرمای وجودِ «من» را بيرون داده اند، سپيد شده اند و حالا عصاره سفرشان را در کلماتی از جنس سکوت به ما می گويند و می رقصند و همچنان می بارند...
نه! مسلما آنهايی که دم خانه شان چراغ ندارند اينها را نمی بينند. و حق دارند! که سرگرم به زندگی تاريک خود بمانند...
الهه های سپيدپوش همچنان در عمق تاريکی اين جهان می بارند. و تنها وقتی ديده می شوند که از روشنايی چراغ ِ احساس ِ کوچهء نگاهم می گذرند... گاه فکر می کنم آنهايی که دم خانه شان، چراغ احساس روشن نيست، چقدر بدبخت اند...
حاشيه- عکس زيرو نگاه کنيد! نه، روش کليک کنيد تا بزرگشو ببينيد!... يه مدت زيادی تحت تاثير جادويی اين عکس بودم. احساس وسعت، نيايش، عظمت، بلندی، عروج،... چه می دونم! يه احساس خيلی خوب! که باعث می شد پوسته لحظه هام بريزه و فراترها نمايان بشه... اين عکس رو تقديم می کنم به آرام خستگی ...
.
+ حامد | ساعت 22:21 | لینک مطلب
| 0 ترکبک