« فوریه 2005 | Main | مه 2005 »

یکشنبه،21 مارس 2005

عيد تحول

 

بهار که شد
به رسم تمام درختان
دل تکانی کنیم:
باران بهاری
کار خود را خواهد کرد...

حاشیه1- این کارت تبریک تقدیم به تمام دوستانم.
حاشیه2- عشق را چگونه می شود نوشت/ در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه/ كه به غفلت آن سوال بی جواب گذشت/ ديگر حتی فرصت دروغ هم برايم باقی نمانده است/ وگرنه چشمانم را می بستم / و به آوازی گوش ميدادم كه در آن دلی می خواند/ من تو را / او را / كسی را دوست می دارم... (حسين پناهی-ستاره)

چهارشنبه،17 مارس 2005

دلخوشی

   نزديک عيد است. همه خانه تکانی می کنند و من هنوز دل تکانی نکرده ام. انگار دچار يک خواب زمستانی شده ام. خوابی که وقتی بيدار شوم، مطمئنا آنقدر بزرگ شده ام که باورم نشود. و دلخوشی من هم همين است. گرچه به صدای گنجشکان لحظه ها گوش نمی دهم، اما باران کار خودش را می کند. خوشبختانه اين روزها هوا ابری ست. امشب هم برای چندمين بار باران بهاری باريد. و من بهار را احساس کردم. گرچه هنوز دچار اين خواب زمستانی هستم.

   رعد و برق... می روم کنار پنجره. شب با بوی باران بدجوری آميخته. دلم خوش است که اگرچه هنوز راه زيادی در پيش دارم، همين حال و هوای بارانی بدجوری تازه ام می کند. تمام فکرهای فلسفی، تمام شناختهای منطقی، تمام چگونه بايد باشم و چگونه بايد ببينم ها را دور می ريزم. و بوی باران را حس می کنم. با نفسی عميق، بوی شبناک باران وجودم را به لرزه می آورد... و اين همان دل تکانی غريزی نيست؟ که رسم تمام درختان به هنگام بهار است...

   صدای رگبار... چه شرشر اعجاب آوری! می روم کنار پنجره. باران برايم پر از معناهای مبهم است. هر چه هست شورش دلم را پرشوق می کند. هنوز با بی معنی شدن اينها فاصله زيادی دارم. و خوشحالم: جايی خوانده بودم اگر ديگر غروب برايمان معنايی نداشت، بايد بدانيم که ديگر عاشق نيستيم. و نبود عشق، يعنی مرگ روح. اما هنوز حسی شبيه اشراق مفهوم های بزرگ مرا فرامی گيرد، وقتی باران می گيرد... گاه می انديشم: زيبايی دوست داشتن هم به همين ابهام است...

   نسيم خنک و بوی باران... می روم کنار پنجره. صدای شرشر ناودان ها می آيد: آخر همه سطح ها ظرفيت آنهمه باران ناگهانی را ندارند. و آنرا به بيرون می ريزند... خوش به حال خاک عميق باغچه...

   خواب زمستانی. و عيد ِتلاطم، نزديک است. وقتی بيدارم شوم، مطمئنا آنقدر بزرگ شده ام که باورم نشود!...

 نگاه پنجره

حاشيه۱- دارم گوش می دم: «دوباره، بهار مياد و، باز همون حرف هميشه / اگه دلخوشی نباشه، هيچ کجا، بهار نميشه. / روزای آخر اسفند، همه جا، صحبت عيده /...»

حاشيه۲- اين متن رو دو سه شب پيش نوشتم. الان حالم کلی تغيير کرده! معلومه اين باد و بارونای بهاری که پوست درختا رو ترکونده، تونسته يه کارايی هم برای ما بکنه...

حاشيه۳- می گما! چه دلگرمی بزرگيه واسه آدم، اگه بدونه کسی داره همراهش مياد، اگه بدونه که می دونه! همه چی رو! و صادقانه خطرناکترين جمله دنيا رو بزنه! خودش که می دونه...

حاشيه۴- يه پيشنهاد!: دکوراسيون اتاقتونو عوض کنيد! عيد می تونه بهانه خيلی خوبی باشه. و فصل بهارم کمکتون می کنه. مطمئن باشيد اوضاعتون خيلی بهتر ميشه! چشامون به همه چی عادت کرده: مطمئن باشيد همين جور چيزا می تونه بهونه يه تحول عميق و زيبا باشه... حول حالنا الی احسن الحال.

حاشيه۵- داستان « شرق بنفشه‌ » شهريار مندنی پور رو اگه نخونديد حتما بخونيد! و اگه خونديد هم لطف کنيد و بگين نظرتون چيه؟! شادي، ممنون که مدتها پيش لينکشو تو وبلاگت گذاشتی!

حاشيه۶- راستی! فعلا جای فتوبلاگ، يه تعدادی ازعکسامو اينجا می ذارم. يه سر بزنيد بد نيست...

حاشيه۷- چه خوبه آدم تنبل نباشه و يه خورده به وبلاگش برسه و چارتا کامنت بذاره!... چشم! به همتون سر می زنم!