« نوامبر 2005 | Main | مارس 2006 »

دوشنبه، 3 ژانویه 2006

ریتم...

Sun or Moon 

   اين روزها خورشيد سرد است. و اين خيلی خوب است. از ضعف خورشيد لذت می برم!... اما پس از چند روز، کم کم احساس دلتنگی عجيبی به سراغم می آيد، و وقتی برای چند لحظه ای آفتاب از پشت ابر روی زمين می ريزد، خوشحال می شوم و دوست دارم مرا گرم کند... و اين نوسانی است که تمام تاريخ انسان را فراگرفته. آفتابی يا ابری؟ روز يا شب؟ «فرقی نمی کند؛ عادت می کنيم...»  در سايه می نشينيم و از آفتاب می گوييم. و در آفتاب پی سايه می گرديم...

   آن روز که نشريه ها را که وزن سنگينی روی دستانم داشت، گرفتم و به داخل دانشکده می بردم، برف می آمد. آنقد عجله داشتم و باد آنقدر سرد می وزيد و آنقدر سنگين بود نشريه ها، که از کنار برف گذشتم... اما حالا نشريه ها را گذاشته ام و فروش تمام شده. ديگر در دستانم چيزی به جز همان چيز هميشگی -ساعت- سنگينی نمی کند. حالا می توانم بنشينم، و در اين نور دلتنگ و عجيب، موسيقی وکال گوش دهم، ساعت مچی‌ام را در بياورم و شايد کمی هم بنويسم. بی دغدغه آنکه کجا می خواهد خوانده شود يا کی می خواهد چگونه بخواند!

   رها شدن را احساس می کنم تا وقتی که باز مجبور شوم از همين رهايی هم رها شوم. و برگردم. ساعت مچی‌ام را به مچم ببندم، لباس گرم بپوشم و باز بروم «بيرون»، «کارهايم» را انجام دهم. و اين ريتمی است که تمام «زندگی»ام را فراگرفته...

حاشيه۱- تاريخ انگار مثل الاکلنگی بوده که يا خورشيدِ عقل گرايی را بالا می برد و يا ماهِ عرفان را. اگر تعادل پيدا کند انگار، می ايستد!

حاشيه۲- صدای کلاغ خيلی می چسبد! به قول الف ب پ ، شخصيتی است!

حاشيه۳-دنبال عنوان بهتر و کاملتری هستم برای وبسايت آينده ام که مجموعه همين وبلاگهام و فتوبلاگ و طراحیها و اينهاست!... نظر شما چيست؟!

حاشيه۴- آرام خستگي، تولدت مبارک! اميدوارم هميشه اميدوار باشی. اميد دارم آينده‌ات آنگونه باشد که آرزو داري. اميدوارم خطوط نگاههای موازی فراموشت نشود... اميدوارم تا هميشه موازی ما بمانی...

حاشيه۵- در تاريخ ۱۷ نوامبر ۲۰۰۳ ، کسی که دلش پر از شور و اميد بود برای شروع راهی نو و بی سابقه در اينترنت، در وبلاگ ساده خود نوشت:
«با سلام من سعي مي كنم بعد از اين هر كتابي را كه به شكل الكترونيك در اينترنت موجود است براي شما معرفي كرده وآدرس آن را هم ذكر كنم ...»
ماهها و ماهها کار سخت و وقت گير را ادامه داد و وبلاگش را سرشارتر و سرشارتر می کرد. کم کم اهالی جهان مجازی جذبش شدند و به اهميت موضوع پی بردند. آرزو می کرد که :«روزي ما ايرانيان نيز بتوانيم به مانند پروژه گوتنبرگ كه در آن بالغ بر دويست هزار كتاب به زبان انگليسي موجود است ؛سايتي به زبان فارسي داشته باشيم»... و حالا کم کم به آرزويش می رسد. او کار خود را کرد. می گفت جرقه ای! زده برای شروع کاری عظيم! بی خبر از آنکه خود آتشکده ای بود... و حالا انکار احساس کرده که رسالتش به پايان رسيده... شتابی که در الکترونيکی کردن کتب فارسی به وجود آمده، حاصل نتيجه کار چنين دوستان بزرگی ست... دوست عزيز! تبريک! هزاران تبريک! که قدمی برداشته ايد بس بزرگ برای تبديل اسلحه ها به قلم...
هيچگاه وبلاگ کتابهای رايگان فارسی را از ياد نخواهيم برد...

حاشيه۶- وصل، يعنی برخورد و قطع و بلافاصله جدايی... پست بعدی ام شايد در اين باره است...