از اقوام یک شاخه
باز حکایت رویش و جوشش و شورش. باز حکایت نسیم جادویی و شاخههای لخت خالی و معجزه. و باز حکایت جریان شیره شوق در رگها. باز حکایت دلتکانی به رسم درختان و کار باران بهار. و باز دارد اتفاقی میافتند برای جهان. اتفاقی میافتد برای پوست شاخهها. دیگر طاقت خطوط صریح قهوهای میشکند و اینجا جشن نقطههای سبز است...
یک دست جام باران و یک دست زلف درختان، رقصی چنین میان آدمها دیوانگی است! و دیوانگی هم مدتهاست که دیگر یافت می نشود میان غرور «انسان بودن». کاش انسان به یاد داشت که از «اقوام یک شاخه» است. و زمانی، «فک او از غرور ترک برداشت»...
پنجره اتاقم را باز می کنم و باز تصویر کسی در ابهام ذهنم شکل میگیرد که در کوه و دشت، دفزنان پایکوبان و چرخان و چرخان و چرخان در دوردستهای مه گرفته گم می شود. راستی چندهزار کیلومتر فاصله است میان دست من و شاخههای درخت حیاط؟ فاصله ای که خودمان بیاختیار ساختهایم و باید باشد. مثل زمستانی که باید باشد. نوسان زیبایی است در طبیعت. و همه چیز همان طور است که باید باشد. باور کنید! پشت این حروف یک زمستان خوابیده است...
حاشیه1- این کارت الکترونیکی! تبریک، تقدیم به همه شما دوستان و همراهان وبلاگ... دوستان طبق روال سالهای گذشته منتظرش بودند!
حاشیه2- نمی دونم می دونین یا نه که عید نوروز خیلی خوبه و برای ما نیمه شرقی ها! جهان بدون اون ناقصه! کاش قدرشو بدونیم! گرچه هیچ وقت قرار نیست تو این روزها اتفاق خاصی بیفته، اما همیشه در نهانمون اتفاق بزرگی می افته... عید بهار، مثل پوشیدن لباسای نو، همراه با خودش انرژیهای عجیب و فوق العادتی! رو میاره...
حاشیه3- وقتی آدم فکر می کنه در طول سالی که گذشته چه کارایی کرده و کجاها رفته و چقدر تغییر یا حتی متحول شده، سرش گیج می ره! خصوصا اینکه یه دفترچه گاه نوشت! هم تو این مسافرت ذهنی در زمان کمکت کنه!...
حاشیه4- از همه دوستان ممنون. سعی می کنم به وبلاگ تمام دوستانی که از پنج شش ماه پیش کامنت گذاشته اند و من نذاشته ام! سر بزنم...