« اوت 2006 | Main | اکتبر 2006 »

چهارشنبه،21 سپتامبر 2006

سلف پرتره

Self Portrait

30 شهریور بیست و دو سال پیش، ساعت چهار بعد ازظهر، وقتی بوده که به این دنیا آمدم. از روی صندلی بلند می شوم و روی تخت دراز می کشم و فکر می کنم به اینکه به مناسبت شروع بیست و سومین سال چه بنویسم. ناگهان مهرهای هزار آفرین قرمز رنگ را به یاد می آورم که خانم معلم بر دفتر دیکته ام می زد. به قبل از هفت سالگی که فکر می کنم خاطراتی وهم آلود حس غریبی در تنم می دواند. گرچه از خانه بزرگی که تا پنج سالگی آنجا بوده ام چیزی یادم نیست، اما خانه ای که تا پنجم ابتدایی می نشستیم در ذهنم روشن است. و ناگهان از لوبیایی یادم می آید که برای درس علوم تجربی کاشته بودم و هیچگاه سحرآمیز نشد. و از باغچه بزرگ و پر نیلوفر و از تراس دلباز و از شبهای آرام سه ماه تعطیلی. از روی تخت بلند می شوم و در اتاقم قدم می زنم و به ترسی که از کلاس اجتماعی داشتم فکر می کنم و به دلتنگی غروبهایی که کلاس انشا داشتیم. در اتاقم قدم می زنم و از سالهایی که نطفه شخصیتم شکل گرفت می گذرم تا هنگامی که در اتاقم متولد شدم. در میان قلم نی و گواش و عشق و آبرنگ و کاغذ فیلی. تابستان 78 بود که اولین بار در سالنامه ای شروع به نوشتن کردم. از این سوی اتاقم به آن سو می روم و از اتاقی یادم می آید که به دیوارهایش برگهای پاییزی چسبانده بودم و نور نارنجی لامپ کوچکی اتاق را حس عجیبی می داد. یادم نمی آید از کی نیما و سهراب و فروغ را می خواندم. روی تخت می نشینم و به قابهایی که درونش را یک کاغذ سفید پر کرده نگاه می کنم. 79 را به خوبی یادم هست و تحولی که در من ایجاد شد: از ارتفاع چهار دست و پا رفتن عاشقانه فراتر رفتم و آرام آرام به راه افتادم. عشق گذشته برایم بچگانه جلوه کرد و «دوست داشتن» ارتفاعم را بالاتر برد.(راست می گفت شریعتی که این کلمه برای آن مفهوم خاص مناسب نیست!) کم کم از گواش و آبرنگ به مستر فتو و فتوشاپ کشیده شدم و هر سال را با تحولی گذراندم. همچنان قدم می زنم و اینبار از اتاقم بیرون می روم تا آب بخورم. یک سال برای کنکور ریاضیات خواندن برایم روزهای سختی آورد. آب سرد چقدر می چسبد. سال دوم زبان خواندم و در ته زمینه همین سالها بود که بن مایه ام شکل گرفت. سال 82 یکی از دانشجویان جدیدالورود زبان و ادبیات انگلیسی شده بودم. برمی گردم به اتاقم و پنجره را باز می کنم. همان روزها بود که وبلاگ «پاییز بارانی» را شروع کردم و چند ماه بعد در «کفشهایم کو» از سهراب نوشتم. کم کم خودم را نرم نرم برای دیگران زمزمه کردم تا ببینم دمای هوای اتاقم چقدر با دمای هوای بیرون تفاوت دارد! دانشگاه و دنیای وبلاگها، قدم را بلندتر کرد و چه هوایی از پنجره اتاقم وارد می شود! روی صندلی پشت کامپیوتر می نشینم.  گاهی طراحی و کار با کامپیوتر، گاهی خواندن، گاهی فهمیدن، گاهی نوشتن، و گاهی زیادی بیرون از اتاقم بودن. سال سوم دانشگاه، همین ده یازده ماه پیش بود که نشریه دانشجویی «من فکر می کنم» را سردبیری می کردم! دیگر چهارچوب نگاهم را ساخته بودم و تقریبا می دانستم چه چیزی نمی دانم و چه چیزی باید بدانم. همان اندکی که خوانده بودم و همان اندکی که دیده بودم به طرز معجزه آسایی حداقلها را برایم فراهم کرد. دیگر «من» را خیلی ها به خیلی کارها می شناختند! حالا دیگر «من» برای خودش کسی داشت می شد. وقت نداشت. سرش شلوغ بود. کار داشت. و با این حال می دانست هیچ چیز خاصی در این دنیا مهم نیست!...
نفس عمیقی می کشم و به To-do-List نگاه می کنم که روی میزم گذاشته ام. کنار طراحی بنر و پوستر تیک می زنم و یادم می آید چند سایت را باید آپدیت کنم. سرماخوردگی ام رو به بهبود است و باید کتابهای روی میزم را ادامه دهم. و هیچ عجله ای هم نیست. مطمئنم همه چیز همانطور است که باید باشد و «من» اکنون در مرکز جهان قرار دارم...

اضافه شده: بعد از آپدیت وبلاگ رفتم سراغ کتابهایم و «هنوز در سفرم» را برداشتم. این قطعه را در نامه ای از سهراب خواندم و از اینکه او دارد دقیقا حرفهایی را می زند که من می گویم شگفت زده شدم:

"هستی مهربانتر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمی خواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هرس کرد. و من چیزی درنیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او درنیافت... من به مهمانی جهان آمده ام و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم براهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم."
(هنوز در سفرم/ مجموعه یادداشتهای سهراب سپهری)

حاشیه1 روز تولدم بی شک مبارک است با کادوی تو! آن Cupid تیرکمان بدست بر صفحه ذهنم خوب می رقصید!... اما حیف که کوکش تمام می شد!...
 یک سال دیگر هم بزرگ شدم!
 نمی خواستم اینطور بنویسم. اما گفتم تنوعی باشد برای خوانندگان!
 دوستانی که به وبلاگ قبلی (پاییز بارانی) لینک داده اند آدرس و عنوان آن را به ماورا تغییر دهند لطفا!... ممنون.

شنبه،10 سپتامبر 2006

تب و لرز

Window, Cross, Eye

دیوانه ای! دیوانه! آخر به او چه کار داری. تو دیوانه شده ای او چه گناهی دارد. تو هوایی شده ای، اینکه او هست یا نیست به تو ربط خاصی نباید داشته باشد! چه محتاط! بشکن! آواز بزن قصه ای را که هنوز باور نداری: عشق!

همانطور که کتاب قرمز رنگ دستم است، دنبال کابل USB می گردم. باید این آهنگهای آبی را کپی کنم روی گوشیم. دارد غروب می شود و هنوز از اتاقم بیرون نزده ام. « در چشمان کیمیا خیره می شوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراش سی و یک طبقه در تو فرو می ریزد و کسی اما صدای آن را نمی شنود...» به اینجای داستان که می رسم، ناخودآگاه لبخندی می زنم  با اینکه بغضم حجیم تر شده. کابل را به کامپیوتر و گوشی وصل می کنم اما کامپیوتر برای اولین بار USB را نمی شناسد! اما این آهنگها را باید همراه خودم بیرون ببرم. حال و هوای عجیبی بهم داده. مثل این داستانی که می خوانم... «چیزی درونت اتفاق می افتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد...» فایده ای ندارد. هر چه کابل را می زنم همان پیغام را می دهد و انگار درست بشو نیست. تلفن زنگ می زند، سریع گوشی را برمی دارم اما باز هم تو نیستی. قراری هم نبود که باشی! کابل را دوباره با دقت از port دیگری زدم، اما این بار کامپیوتر برای اولین بار قفل کرد!  با اینکه دل کندن از آهنگی که در حال پخش است سخت است، اما کلید Reset را می زنم. و تا بالا بیاید ادامه کتاب قرمزرنگ را می خوانم... «آن چه تو را شگفت زده می کند، عشق نیست. عشق را می شناسی. احساست از جنس عشق نیست...» از میان اشک ها ماوس را پیدا می کنم و روی User خودم کلیک می کنم. به اندازه یک جمله طول می کشد تا برنامه ها لود شود. «بی آن که بدانی چرا، از حضور دخترک سرشار می شوی...» دوباره امتحان می کنم. اصلا سابقه نداشته اینطور اذیت کند. دوباره پس از مقداری ور رفتن کامپیوتر قفل می کند و بغضم می ترکد. با عصبانیت خاموشش می کنم و در کیس را باز می کنم. همه چیز روبه راه به نظر می رسد. CPU مثل همیشه داغ است. عرق می ریزم. روشنش می کنم و با اینکه می دانم خانه نیستی زنگ می زنم. باورم نمی شود که صدای توست! بلند فکر می کنم «مثل رسیدن به یک آرزوی محال» به سختی می توانم حرف بزنم برای همین تو تند تند حرف می زنی. وقتی در میان حرفهایت آرام می گویم «حالم خوب نیس، نه، نه، شایدم زیادی خوبم، آره، زیادی خوبم...» از صدای لرزانم می فهمی که عادی نیستم. نگاهی به کتاب قرمز و کامپیوتر و پنجره اتاقم می اندازم و در میان فیش فیش هایم صدایی در می آورم «ببخش، نباید ناراحتت می کردم. ببخش. بهتره قطع کنم...» صدای تو هم بدجوری تغییر می کند و پیشنهاد می دهی بیرون بزنم. قطع می کنم. همانطور که دست و پایم شدیدا می لرزد لباس می پوشم. کابل را از موبایل جدا می کنم و همانطور که آن موسیقی در ذهنم می پیچد بیرون می زنم...

حاشیه1 نمی دانم. شاید آسیا به نوبت است! حالا من باید شب و روزم را با اندوهی عجیب بگذرانم! همان آهنگهای فیلم Blue را می گذارم و گاهی کتابکی می خوانم و گهگاهی، چندبار در روز، پلکهای خیسم باعث می شود چیزها را مات ببینم. راستی تو حالت خوب است؟... من خودم هم نگران نیستم: این نیز بگذرد...

 کتاب سرخ رنگی که اون روز می خوندم و تکه هایی از اون رو نقل قول کردم، این بود: چند روایت معتبر، مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور، نشر چشمه، چاپ سوم. از طبیعی عزیز هم ممنون به خاطر اینکه این کتاب رو بهم امانت داد.

 از لطف و نظر دوستان ممنون. مطمئن باشین پس از مدتی تا عادت کنین وبلاگمو افقی بکشید، عمودیش می کنم! راستی. من چندین ماهه که تقریبا هر شب از ساعت یک- یک و نیم نیمه شب تا یکی دو ساعتی آن هستم! خوشحال میشم با دوستانی که تا اون موقع، بیدار موندن براشون عجیب نیست راجع به نوشته هام حرف بزنیم. آی دی منم که دارید دیگه.

 قسمتهای دیگر سایت رو هم دوست دارم زودتر آماده کنم. فعلا بی کار که میشم رو قالبساز آنلاین کار می کنم. بیشتر از اون طول کشید که فکرشو می کردم... تازه کفشهایم کو رو هم هنوز فرصت نشده آپدیت کنم... فعلا اوضاعم عادی نیست. ببینیم چی می شه.