« نوامبر 2006 | Main | فوریه 2007 »

پنجشنبه،15 دسامبر 2006

آنیما

آنيما

نه؛ نمی‌تواند او باشد! شاید هم خودش است. به محض اینکه صندلی عقب نشست از آینه‌ای که نصفش را راننده پوشانده بود دیدمش. چطور ممکن است. پس آنکه را که دمِ درِ آمفی‌تئاتر دیده بودم که بود. او هم قیافه‌اش آشنا بود، انگار که بازیگری چیزی باشد. امّا امکان نداشت. من او را از کجا می‌توانستم بشناسم. حتی نمی‌دانستم چه‌کاره‌ی جشنواره است. نزدیکش نرفتم. ترسیدم. چون واقعیت داشت انگار. پس او نبود. امّا این کیست؟ احساس می‌کنم از آینه نگاهم می‌کند. دوباره دلم به شور می‌افتد. اما نه. او نمی‌تواند اینقدر معمولی باشد. مثل همه دخترهای دیگر از همان اولی که نشست کیف پولش را در آورد تا کرایه را به راننده دهد. و این خیلی عادی است. سعی می‌کنم حواسم را به برف‌های کنار جاده پرت کنم. به یاد اولین باری می‌افتم که خیال کردم او را دیدم. از دور همه شبیه اویند. هر چه نزدیک‌تر می‌روی، واقعی‌تر می‌شوند و بیشتر پی می‌بری که او نیست. چه بارها که قلبم به دنبال کسی آن‌سوتر می‌رفت و ناامید بازمی‌گشت. جالب است. با افراد زیادی از نزدیک برخورد دارم و هیچ وقت شک نبرده‌ام که شاید یکی از آنها او باشد! جز همان اولی که می‌ترسم نزدیکش شوم یا ازش دور شوم. گاهی فکر می‌کنم نیمی از او واقعی نیست. همین است است که او اینقدر شبیه اوست. شاید هم... اما نه!... نمی دانم... متوجه می شوم خیره شده ام به انعکاس برفها روی شیشه ماشین. چند لحظه‌ای انگار که هیچ فکری ذهنم را شلوغ نمی‌کند و ناگهان او از جلوم می‌گذرد. به راننده می‌گویم بایستد. لابلای برفهای همین تپه بود. داشت می‌دوید انگار. پیاده می‌شوم و خودم را به دامنه‌ی کوه می‌اندازم. می‌دوم. می‌دوم. خیلی می‌دوم. خودش بود انگار. اشکانم یخ می‌زند. اما کجا رفت؟ همین جاها، میان برف‌ها بود که دیدمش. برف‌ها را از دامنش بر سرِ زمین می‌ریخت. انگار که می‌رقصید. انگار که می‌چرخید. می‌دوم. انگار که می‌دوید. اما چطور دیدمش؟ او که سفید سفید بود، در میان سفیدی برف‌ها هیچ سایه ای هم نداشت. خودش بود. از آسمان انگار باريد بود. فقط براي من. اما چطور اينجا روي برف‌ها مي دويد و مي چرخيد؟ من كه تا زانو زير برفم. همين‌ها برف‌هايي بودند كه از دستش مي ريخت. مشتي برف بر مي‌دارم. سرم گيج مي‌رود. دستم را آهسته باز مي كنم. برف در ميان دست قرمزم آب مي‌شود... آب‌مي شود... آه. من واقعيت دارم...

حاشیه1قدم زدن با الهه برفي كه تنها نصفش واقعي است... پس از مدتها خيلي چسبيد!

اين مدت دو تا مسافرت خوب داشتم. اولي اصفهان و شيراز بود به همراه بقيه بچه هاي فعال زيرزمين (کانونهای فرهنگی دانشگاه ما طبقه منفی یکه). بار اول بود که می‌رفتم. یعنی سه چهار ساله که می‌خوام برم اما هر بار یه جوری می‌شد که نمی‌شد! ایندفعه شد. خب همونطور که فکر می کردم فوق العاده بود. با این تبلیغات ضعیف بین‌المللی برای توریسم در ایران باز هم همه جا توریستهای خارجی دیده می شدن!... بگذریم از اینکه ما خودمون اغلب خرج قبض موبایلمون رو توجیه‌پذیرتر از خرج یه سفر می دونیم! بگذریم. دیدنیها زیاد بود زمان کم. خصوصا در مورد شیراز فقط تونستیم حافظیه و سعدیه و شاه چراغ و تخت جمشید بریم. فکرشو بکنید صبح زود، هوای ابری، نم‌نم بارون، شرق بنفشه به دست، تو حافظیه! نقطه اوج این سفر بود... خلاصه که سرسره بازی رو نقوش اسلیمی خیلی حال داد!
برای شرکت تو «پنجمین جشنواره بین‌المللی فیلم و عکس دانشجویان ایران» (نه! خدایی اسمو داشته باشین!) هم مجبور شدم همین هفته پیش برم تهران. جشنواره ای که می تونست خیلی خیلی بهتر اجرا بشه و از لحاظ هماهنگی ها و برنامه ریزیها یکی از ضعیف ترین جشنواره هایی بود که تا حالا رفتم! در واقع به قول یکی از دوستان، یک جشنواره تهرانگردی بود با اتوبوس، که در حاشیه اون چهار تا فیلم هم اکران شد! فاصله زیاد بین هتل شهر تا سینما سپیده و فرهنگسرای دانشجو و دانشگاه صنعتی شریف، پولکی بودن کارگاههای آموزشی( گرچه وقتی رسیدیم تهران تموم شده بود!)، نبود نقد و بررسی،‌ نبود هماهنگی و برنامه ریزی مشخص، عدم حضور حتی یکی از کارگردانان و بازیگران دعوت شده، داوریهای افتضاح،... با اینکه خیلی نقص داشت اما خیلی هم زحمت داشت. به هر حال ماحصل این جشنواره شد چند تا دوست و رفیق فیلمساز و عکاس خوب و دیدن چند تا فیلم خوب از جمله «ستاره است» فریدون جیرانی که اولین بار بود اکران میشد.

همچنین تو این مدت یه جشن دانشجویی هم برای روز جهانی معلولین برگزار کردیم. یک فیلم کوتاه هم با عنوان «خانه سفید است» درباره معلولین ذهنی در یک آسایشگاه درست کردم. که دومین تجربه غیر حرفه‌ایم بود در زمینه فیلم کوتاه. الان هم دارم روی یه فیلم کوتاه دیگه با موضوع شب یلدا کار می کنم. امسال اولین سالیه که جشن شب یلدا رو کانون ما (گفتگوی تمدنها و روزنامه نگاری) داره تو دانشگاه برگزار می کنه... کاش می تونستم از مشکلاتی که تو برگزاری اینجوری برنامه ها داریم بگم. از اینکه اجازه نداریم اسم جشن رو بذاریم «یلدا» یا از اینکه چون پاپ به اسلام توهین کرده نمی تونیم از اسم موسیقی پاپ استفاده کنیم!!! اما نگم بهتره نه؟!

نمی دونم چرا ایندفعه اینقدر ریز کارهام رو اینجا دارم تایپ می کنم! یکی بیاد جلوی منو بگیره!!!

كاش فرصتی کنم و کمی بخونم. چه رمانهایی که نیمه کاره ول کردم، چه وبلاگایی که مدتهاست نخوندمشون، چه مقالاتی که در مورد پروژه یین و یانگ گرفتم، چه حتی درس!...

کامنتاتون که به حالت «متن +حاشیه» نوشته بودید خیلی جالب بودن برام! دستتون درد نکنه!... به چندتا از دوستان لینک دادم. بقیه دوستانی هم که به ماورا لینک دادن یادآوری کنن تا لینکشون اضافه شه.