طبقه هفتاد و هشتم
چراغ طبقه هفتاد و هشتم خاموش مي شود و ترافيك روان نيمه شب همچنان در ميان برجهاي مسكوني ادامه دارد و بوي غذا گربه اي را به سمت جعبه پيتزاهاي كنار جوي بدبو مي كشاند و من روي تراس خانه دراز كشيده ام و به ابرها كه روي ستاره ها را مي پوشانند زل زده ام. جوان دلهره و نگراني و انتظارش با ديدن دخترك آرام مي گيرد و سرباز بدون ايست به تاريكي شليك مي كند و زن گرانترين كت و شلوارش را براي مهماني امشب انتخاب مي كند و بخار دهانم سرماي امشب را دل انگيزتر مي كند. لنج هاي بندر اولين كاميونها را از سپيده دم بار مي زنند و سيگاري كف سينما له مي شود و استاد جوان دانشگاه ناگهان در بيمارستان مي ميرد و از روي تراس ما صداي خداحافظي بچه هاي همسايه در انتهاي يك شبنشيني شنيده مي شود و خيره شده ام به ابرهايي كه از روي درياي مديترانه برخاسته اند. پيرمرد دبّه هاي آب را روي فرغون مي گذارد و چراغ دستي اش را بر مي دارد و تصاوير وسوسه انگيز از تابلوي تبليغاتي بالاي پل شلوغ كلانشهر در فضا پخش مي شود و تيم باستانشناسان كرهاي به اهرام مصر ميرسند و من پاهايم را روي تراس درازتر مي كنم و هواي خنك شب را با دهان مي بلعم و متوجه نم نم باران ميشوم. كشيش موعظه مي كند و كمپاني اپل iPhone را به جهان معرفي ميكند و مغز كودكي زير چرخ له ميشود و درِ حافظيه باز مي شود و من روي تراس دراز كشيده ام و سعي مي كنم به هيچچيز فكر كنم... جهان در من ميگذرد. كرهي زمين در جمجمه ام مي چرخد و اگر باور نداري كه تمام جهان درون من به جنب و جوش است، به ابرهاي مديترانهاي نگاه كن كه در چشمانِ خيره به آسمانِ من در گذرند...
همه چيز خوب و روبهراه است...
«باران كه ريخت بر سر من عاشقت شدم، بي چتر اي الهه زن عاشقت شدم...» آن شب مهتاب كنار خليج فارس، فهميدم كه چقدر بيتو، چيزي كم است! مثل آن دفعه كه صبح بارانزدهي ابري بود و رسيديم حافظيه و فال گرفتم: «قصد جان است طمع در لب جانان كردن/ تو مرا بين كه در اين راه به جان مي كوشم!»... بارها گفتهام كه حال و هواي من خيلي به آب و هوا وابسته است! اين روزها ابري است و فكر خورشيد را انداختهام در انباري ذهنم، رسما قصد جان كردهام رسما!... راستي روز ولنتاين گفتي به ضدعشق فكر ميكني. اميدوارم همچنان موفق باشي...
يه خورده طولانيتر شد فاصله بين دو تاريخ. شايد چون الان در شرايطي هستم كه نتيجه و پيامدهاش مهمه. بگذريم. جالب اينكه اينبار هم تو اين فاصله يه مسافرت اردويي به قشم و شيراز داشتيم. خيلي جاها رو كه نديده بودم ديدم. خليج فارس، با مهتابش و بندرهاش و لنجهاش و... قشنگ بود. شيراز هم كه فكر نمي كردم دوباره به اين زودي برم. نارنجهاش رسيده بود! اينبار هم عكسهاي خيلي خوبي از تخت جمشيد و حافظيه و چايخانه سعديه گرفتم و دوباره به Canon A620 و خودم ايمان اووردم! در آينده اي كه اميدوارم نه چندان دور باشه گالري سايتم رو راه ميندازم! و عكسهام رو توش ميذارم...
29 بهمن روز سپندار مذگان بود. شايد بدونيد شايدم ندونيد اما اين روز، روز عشق در ايران باستان بوده. كه الان فقط 4 روز با ولنتاين فاصله داره. هيچ بعيد نيست كه اين هم برگرده به زمان گسترش ميترائيسم و ولنتاين يه تقليدي باشه از سپندارمذگان! مثل جشن يلدا و كريسمس، يا مثل سرو كريسمس كه مي تونيد تو نقش برجسته هاي تخت جمشيد پيداش كنيد!... بگذريم. امروز تو دانشگاه يه ويژه نامه در مورد سپندارمذگان چاپ كرديم. برف هم اومد... ديروز هم تو كانونمون (روزنامهنگاري و گفتگوي تمدنها) جلسه گرفتيم و تصميم گرفتيم نشريه «من فكر ميكنم» رو ادامه بديم و موضوع شماره آينده رو هم «وسوسه» انتخاب كرديم؛ با گرايش به قضيه آدم و حوا. بگيريد بريد تا تهش!
الان كه كامنتدوني رو نگاه مي كنم مي بينم خيلي نزديك شده به كامنت دوني ايده آلم! دوستان عزيز زيادي ميان و ميشينن تو اتاق سفيد زير دو واژه «متن پيام:» و يه چاي دبش مي خورن و حرفاي قشنگي مي زنن كه واقعا هم به متن مربوطه و هم به من! فكر كه مي كنم دوستاي اينترنتي باصفايي دارم! مثلا همين فلورا كه پس از سالها! با كامنتشون دیداری تازه كرديم! بذارين اسم نبرم كه بدبخت ميشم چون يه ساعت ديگه بايد تايپ كنم! ;) راستي! فكر كنم واسه يلدابازي خيلي دير شده باشه نه؟! شرمنده مريم جان!
فكر كنم طرح گسترش حواشي! تو اين وبلاگ داره اجرا ميشه. مطمئنا مي دونيد اون چيزي كه تو اين بلاگ مهمه همون متن اصليه. اما خب، كي دلش نميخواد يه چاي دبش تو يه هواي سرد با رفيقاش تو حاشيه ها نخوره؟!