« فوریه 2007 | Main | اوت 2007 »

دوشنبه،17 آوریل 2007

برای سحر عزیزم

پيوند يين و يانگ

دارم ازدواج مي كنم با سحر عزيزم! تبريك نمي گوييد؟!...

حاشیه1 الف) در ميان بحثي راجع به يك نويسنده به فلسفه كشيده مي‌شويم و ناگهان هوسِ بستني عموحسين مي كنيم و مي‌پريم كنار پل جاجرود و سه تا سفارش مي‌دهم و يكي‌اش را به صورتم مي‌مالم و مي‌خنديم و عين دلقك‌ها مي‌شوم و مي‌رويم پايين پل و مي‌دويم كنار جاجرود پرتلاطم و پرتلاطم مي‌شويم و بستني يخ مي‌خوريم در انتهاي يك ظهر داغ و آرام خوابمان مي‌برد و بچه مي‌شويم و انگار شرشر باران اصلا روي سرعت پياده‌روي ما اثر ندارد و...

ب) از خواب كه بيدار مي‌شوم گلبرگ‌هاي بهاري مانند برگهاي پاييزي روي صورتم شرشر مي‌كنند! (لطفا دنبال وجه شبه نگرديد!) هراسان دنبال تو مردمكم را مي‌چرخانم و برمي‌خيزم و اين سمت نيستي و آن سمت هم. پشت سرم تو را مي‌بينم كه دامنت در درختان محو شده و چهره‌ات در آسمان و قبل از اينكه از بزرگي‌ات تعجب كنم، مي‌ترسم خورشيدي كه بدست گرفته‌اي دستت را بسوزاند!  مي‌گويم: «همه چيز را به شوخي گرفته‌ايم، درست، اما آن خورشيد است و داغ. مي‌سوزاند هر چه را خيس باشد. اما انگار خورشيد هم بازيچه‌اي است دست تو. مي‌گويي: پشت كوه افتاده بود، يافتي‌اش و مي‌توانيم با آن واليبال يا تنيس بازي كنيم. آخر چه كسي را ديده‌اي كه با سمبل «عقل» بازي كند؟!...

 ج) امشب اتفاق مهمي بود در كنار ديروز. آينده آنقدرها هم دور نبود كه فكر مي‌كرديم! ما همان بچه‌ها هستيم؛ باورت مي‌شود؟!... چقدر خوشحالم!

 نمي‌خواهم هيچ حاشيه‌ي ديگري داشته باشم جز «تو». بس كه بي‌شعور و خوبي! عزيزم!

باز هم از تو مي‌نويسم. دلم نمي‌آيد حتي اينجا هم رهايت كنم. مي خواستم بگويم ممنون. ممنون از تمام «تو». ممنون به اندازه همه‌ي واژه‌هاي گيج «من» و «تو» و «ما» كه سالهاست در نوشته هايمان جا خوش كرده اند!!! شش سال يا هفت سال شد؟ چه فراز و نشيب‌هايي! بالاخره تمام شـ...! تمام؟! نه! بالاخره شروع شد!... روح‌هاي ما مدتهاست با هم ازدواج كرده‌اند! حالا تن‌هامان هم ازدواج مي‌كنند!...

دنبال چي هستي ديگه آقا يا خانم خواننده اين پست؟! زيباترين تبريك ممكن رو بگو!

سه‌شنبه، 4 آوریل 2007

پیوند دو گوی

باریکه تاریک

 1
كوچه تاريك است و باريك. نور ضعيف تيربرق‌ها ديوارهاي كاهگلي اطراف خود را روشن مي‌كند، اما حتي زير آن نورها هم روشني تو ديده مي‌شود كه مي‌روي و انگار دنبال كسي مي‌دوي. من هم مي روم و دنبال تو مي‌دوم. ناپديد مي‌شوي ناگهان پشت پيچ. پشت هيچ. پشت سرم را نگاه مي‌كنم و برمي‌گردم. دنبالت هرچه مي گردم نيستي و وقتي دوباره صداي پايت نزديك مي‌شود برمي‌گردم و تو را مي‌بينم كه دنبال كسي مي‌گردي و از من دور مي‌شوي. انگار هنوز نفهميده‌ام تو دنبال من مي‌گردي و من دنبال تو. كاش كسي به ما مي‌گفت انتهاي اين باريكه‌ي تاريك به ابتدايش مي‌رسد. كاش نگران خبردار شدن ساكنين كوچه نبوديم و يكديگر را صدا مي‌زديم. كاش راه حلي پيدا مي‌شد براي پيوند يين و يانگ تا مجبور نباشيم انقدر دنبال هم، چون‌آن دو گوي سياه و سفيد بچرخيم و به هم نخوريم...

2
خودتان برويد و ببينيد چه اتفاقي دارد مي‌افتد. يك جاده. يك روستا. يك دشت. حتما برويد. و در جاده اي خاكي در ميان دشت قدم بزنيد. خوب كه گوش كنيد چيزي جز صداي جريان آب و پرندگان و باد هم مي شنويد! صداي رشد و انبساط و شكستن پوسته‌ي سخت عادت. در آرامش دشت است كه مي‌شود فهميد هر چه بديست از خود ماست. اين يعني نقطه سر خط.

3
دوربين را از كاور درآوردم تا از نماي نزديك، از يك سنبل آبي عكسي بگيرم. داشتم به كادر فكر مي‌كردم كه متوجه شدم دوربين روشن نمي‌شود و ناگهان يادم آمد باطري‌هايش را جا گذاشته‌ام. مي‌خواستم عصباني شوم و برگردم؛ اما نشدم. بدون ابزار سرگرمي‌ام مجبور بودم بي فكر زائد، فقط تماشا كنم. آنچه مي‌خواستم بعدها در صفحه دو بعدي مانيتور داشته باشم، الآن، سه‌بعدي و واقعي، جلوم بود. حضور شديد علف‌ها و گل‌ها مرا ترساند. قبلا هم واقعي بودن شاخه‌ها يا حتي اجسام باعث شده بود دستم با لرزش به آنها نزديك شود و آن را لمس كند. يك حالت بود. گاه مي‌آمد و مي‌رفت. مثل كسي كه چندين ماه كور شود و بعد بتواند ببيند: تمام ابعاد اجسام با تمام وجود، انعكاس خود را درون ذهن پرتاب مي‌كنند...

 

حاشیه1 باور كن مي‌ترسم از اينكه تمام شويم. باور دارم كه تو هم مي‌ترسي. من از مرگ «تو» در نوشته‌هايمان مي‌ترسم. مي‌هراسم از خوشبختي زن و شوهري! عادت. تكرار. مثل همه. مي‌ترسم از آدم شدن. عادم! شدن. من كار و آپارتمان و ماشين و همسر نمي‌خواهم! من «تو» را مي‌خواهم. «تو»يي كه نوشته‌هايم را رنگي مي‌كند. نگاهم را از عادت مي‌رهاند. ساختارشكنم مي‌كند. غيرعادي‌ام مي‌كند. ديوانه‌ام مي‌كند... تويي كه همراهم است. نه مقابلم و نه پشت سرم، كه در كنارم قدم مي‌زند. و خودش باشد و بماند و بزرگ شود و بنويسد و بكشد و بپاشد و بشكند و... برهاند. و نميرد مثل آنها كه در شناسنامه هم‌آغوش مي‌شوند...

 اول اينكه سال نو مبارك. دوم اينكه خيلي دوست داشتم همون اول فروردين به روز كنم و طبق معمول هر سال يك كارت تبريك فلش طراحي كنم و براي همه آشناها و ناآشناها بفرستم و دلم واسه ايميلهاي تشكر بعدش هم تنگ شده بود. اما نشد كه بشه چون تصميم گرفته بودم هر وقت طراحي سايتم رو كاملا تموم كردم وبلاگمو به روز كنم و بنابراين رسيد به اين موقع يعني نيمه فروردين ماه 86. پس نتيجه مي گيريم حاشيه سوم رو.

 بله. بالاخره طراحي تمام قسمتهاي سايتم تموم شد: قالب‌ساز آنلاين، نمونه طراحي‌ها، قفسه، گالري عكس و... . تو مدت تعطيلات عيد هر وقت خونه بودم تماما روي همين‌ها كار مي‌كردم و انصافا فكر نمي‌كردم انقدر وقتم رو بگيره. به هر حال آخرش اين در اومده كه هست و فكر نمي كنم حالا حالاها فرصت كنم تغييرش بدم. البته يه قسمتهاييش خصوصا قالبساز هنوز مرحله آزمايش خودشون رو پشت سر مي‌گذارن و بايد مشكلات احتماليشون رو حل كنم. به هر حال فكر كنم خبر نسبتا خوشحال كننده‌اي بود. خصوصا براي طرفداران عزيز قالبساز آنلاين كه اين همه مدت منتظر موندند!... برين صفحه اول سايت و به همه اين قسمتها سر بزنيد.

 اما مثل اينكه هر بار كه به روز مي‌كنم از يك مسافرت هم قراره تعريف كنم! البته اين يكي تهران بود. تهران هم نه، مجتمع عصر انقلاب نزديكاي شهريار. براي شركت در «نشست تشكيلاتي مجمع كانون‌هاي فرهنگي هنري دانشگاه‌هاي كشور»! البته بر خلاف اين اسم طويل زيادم تشكيلاتي نبود و فكر كنم اين كلمه اشتباه تايپي «شكلاتي» بوده! به هر حال براي من چيز خوبي بود. غير از آشنا شدن با فضاي فرهنگي در مقياس بالاتر، در مجمع خودمون كه مجمع گفتگوي تمدنها و نشرانديشه باشه اتفاقاي خوبي افتاد و با دوستان خوبي آشنا شدم. حرف هم رو خوب مي‌فهميديم و يه جورايي خوب جفت و جور شديم. قراره شوراي مركزي هر ماه حداقل يك جلسه بذاره و براي همين من هم هر يك ماه يه سر ميام تهران و اين خوبه واسه من. چون آدرس دفتر مجامع هم تو انقلابه. خب تهران هيچي نداشته باشه يه انقلاب خوب داره كه مي‌شه ازش دست پر برگشت! خلاصه شنيدم تهران آدم كله گنده هم داره. ماشين زياد داره. خونه چهار و حتي پنج شش طبقه داره!...

 و اما چندتا لينك. ما ارديبهشت‌ماه جشنواره ريشه‌هاي مشترك ايران و افغانستان رو قراره تو دانشگاه برگزار كنيم كه اينم لينك سايتشه كه خودم كار طراحيش رو انجام دادم. سايت گفتگوي تمدنها رو هم كه براي مجمع دارم طراحي مي كنم. و وبلاگ ياسر سليمي عزيز كه قراره كلي رفيق شيم. و وبلاگ عرفان عزيزم كه دبير مجمع شد. اين هم بمب گوگلي من در مورد فيلم سيصد: 300 the Movie   اگه خبر نداريد اينجا رو بخونيد. و در نهايت اينكه فعلا چند تا از عكسهايي كه از تخت جمشيد و حافظيه و سعديه گفته بودم رو به گالري عكسم تو photo.net اضافه كردم.