دارم ازدواج مي كنم با سحر عزيزم! تبريك نمي گوييد؟!...
الف) در ميان بحثي راجع به يك نويسنده به فلسفه كشيده ميشويم و ناگهان هوسِ بستني عموحسين مي كنيم و ميپريم كنار پل جاجرود و سه تا سفارش ميدهم و يكياش را به صورتم ميمالم و ميخنديم و عين دلقكها ميشوم و ميرويم پايين پل و ميدويم كنار جاجرود پرتلاطم و پرتلاطم ميشويم و بستني يخ ميخوريم در انتهاي يك ظهر داغ و آرام خوابمان ميبرد و بچه ميشويم و انگار شرشر باران اصلا روي سرعت پيادهروي ما اثر ندارد و...
ب) از خواب كه بيدار ميشوم گلبرگهاي بهاري مانند برگهاي پاييزي روي صورتم شرشر ميكنند! (لطفا دنبال وجه شبه نگرديد!) هراسان دنبال تو مردمكم را ميچرخانم و برميخيزم و اين سمت نيستي و آن سمت هم. پشت سرم تو را ميبينم كه دامنت در درختان محو شده و چهرهات در آسمان و قبل از اينكه از بزرگيات تعجب كنم، ميترسم خورشيدي كه بدست گرفتهاي دستت را بسوزاند! ميگويم: «همه چيز را به شوخي گرفتهايم، درست، اما آن خورشيد است و داغ. ميسوزاند هر چه را خيس باشد. اما انگار خورشيد هم بازيچهاي است دست تو. ميگويي: پشت كوه افتاده بود، يافتياش و ميتوانيم با آن واليبال يا تنيس بازي كنيم. آخر چه كسي را ديدهاي كه با سمبل «عقل» بازي كند؟!...
ج) امشب اتفاق مهمي بود در كنار ديروز. آينده آنقدرها هم دور نبود كه فكر ميكرديم! ما همان بچهها هستيم؛ باورت ميشود؟!... چقدر خوشحالم!
نميخواهم هيچ حاشيهي ديگري داشته باشم جز «تو». بس كه بيشعور و خوبي! عزيزم!
باز هم از تو مينويسم. دلم نميآيد حتي اينجا هم رهايت كنم. مي خواستم بگويم ممنون. ممنون از تمام «تو». ممنون به اندازه همهي واژههاي گيج «من» و «تو» و «ما» كه سالهاست در نوشته هايمان جا خوش كرده اند!!! شش سال يا هفت سال شد؟ چه فراز و نشيبهايي! بالاخره تمام شـ...! تمام؟! نه! بالاخره شروع شد!... روحهاي ما مدتهاست با هم ازدواج كردهاند! حالا تنهامان هم ازدواج ميكنند!...
دنبال چي هستي ديگه آقا يا خانم خواننده اين پست؟! زيباترين تبريك ممكن رو بگو!
+ حامد | ساعت 01:01 | لینک مطلب
| 0 ترکبک