تا وقتی سکوت هست، آرامش هست. اما تا دم زدی و صدایی به بیرون پراکندی، آشفتگی را شروع کرده ای. از مرزهای خودت پا را بیرون گذاشته ای. شروع کرده ای به خواستن، به اعتراض، به جنگیدن، به دفاع، به وعده... و یا به ابراز عشق! و این ها همه بی نظمی است. اینها همه آشفتگی و سرگردانی است. اختلالی رخ می دهد در سکوتِ بی خلل قبل از تکلم. قبل از صدا، فقط برای خودت بوده ای. بعد از صدا، تو شنیده شده ای، و محیط تاثیر می پذیرد: اعتراض می کند، دفاع می کند، قانع می کند، متوقع می شود، و گاه فرار می کند یا حتی بغض می کند و می گرید. سکوت یا صدا؟...
ولی انسان نمی تواند ساکت باشد. نیاز دارد. می خواهد. حداقلش این است که باید ابراز وجود کند! و اما به محض صدا، در امور تداخل می شود. وحدت از میان می رود. تکثّر تکثیر می شود. و یک «من» تازه متولد می شود. و این یعنی فاصله. یعنی دور شدن. یعنی غم. یعنی رنج. و حتی یعنی حسرت...
مرا یاد عشق می اندازد این تلاقی نیاز و بی چاره گی. این مترادف شدن رسیدن و دور شدن: اگر بخواهی نزدیک شوی، دور می شوی! گرچه نخواهی هم!... عشق صدای فاصله ها بود نه؟!
بزغاله ی سبز می پرد. این هم جمله ی عجیبی که تو گفتی میان نوشته ام بگنجانم. بدون آنکه بدانی موضوع نوشته چیست. فکر می کردی من حاضر نمی شوم جمله ای عجیب و بی ربط را به خاطر تو وسط متن وبلاگم بنویسم؟!...
گاه با خودم فکر می کنم پریشانی قبل از اتفاق بهتر بود یا آشفتگی بعد از آن؟! بعد اینکه چاره ای نداشتم کمی آرامترم می کند. حالا با حالات مختلف مثلثات عشق و دوست داشتن سر و کله می زنم...
هنوز برایم مهمترینی. نه. به کلمه ی «هنوز» نیازی نیست! چون قرار نبوده و نیست تمام شود. چیزی نیست که ادعا کنم یا تصمیمی که گرفته باشم. در وجودم چنین چیزی هست. دوست داشتن تو نه ادعاست، نه تصمیم است، نه دلسوزی است، نه خودخواهی است، نه ایثار است، نه عشق است، و نه نیاز! دوست داشتن تو فقط هست. در من هست و واقعیت دارد. مثل ماه و خورشید. مثل چرخش زمین و جاذبه. مثل تو.
بزغاله سبز پرید! امشب شب قشنگ و عجیبی بود برایم. زیر لب می گویم خدا را شکر. امشب حرفهایت از گوشی تلفن سر رفت و ریخت کف اتاق. مثل قدیمها. از قدیمها خیلی بهتر. انگار بناست یین و یانگ متوازن گردد وگرنه بعید بود!...
به روز کردم که به روز کرده باشم!
+ حامد | ساعت 00:35 | لینک مطلب
| 0 ترکبک