کوچ جادوگران
همیشه این سوال بوده که آنچه ما-ورا یا متا-فیزیک (هر دو به چیزی اشاره دارند فراتر از واقعیت) نامیده ایم تا چه اندازه باور کردنی است؟ اصلا وجود دارد یا نه؟ آیا می توان بین دو دنیای مادی (واقعیت) و روحی (ماورا) ارتباط برقرار کرد و چگونه می توانند به هم تاثیر بگذارند؟ نمونه های فراوانی در تاریخ و ادبیات و فرهنگ تمام ملل داریم از معجزات و اتفاقاتی که ظاهرا دلیلی علّی معلولی و توجیه علمی ندارند. از عصای موسی و آب دهان شفابخش عیسی و پیشگویی مغان بگیر تا خبرهایی که گاه از گوشه و کنار درباره دعانویسان و جادوگران امروزی از منابع موثق می شنویم.
وقتی چنین خرق عادت هایی را باور نمی کنیم چیزی را از یاد برده ایم. اینکه اصلا خود این «واقعیت» چیست که اینقدر به آن اصالت داده ایم و اصل را بر آن گرفته ایم؟! واقعیت، تحلیل حواس ماست از اطلاعاتی که دریافت می کنند. اطلاعات بصری، شنوایی، بویایی، لامسه و چشایی پردازش می شوند و درکی از واقعیت را به ما می دهند. این درک صد در صد وابسته به حواس ماست و مثلا اگر نابینا یا ناشنوا باشیم دنیا برایمان شکل دیگری خواهد داشت! به همین سادگی. به هیچ وجه نمی توان ادعا کرد ما درک کاملی از واقعیت اطراف داریم. پس مطمئنا «چیزهایی» وجود دارند که ما حواس مربوط به درک آنها را نداریم. این چیزها هم جزئی از همین «واقعیت» هستند اما اطلاعات ادراکی مربوط به آنها توسط ما دریافت نمی شود! یعنی گیرنده های مربوطه را نداریم! این می شود که فکر کنیم جهان دو قسمت است: فیزیک و متافیزیک!
انسان گذشته های دور مرزی بین واقعیت و ماورا، یا خودآگاه و ناخودآگاه، و یا حتی بین «خود» و «دیگری» قائل نمی شدند. از زمانی که قادر به حرف زدن شدند کم کم نداهایی هم از درون می شنیدند. و باز با گذشت زمانهای دراز و با تکامل ذهن و شکل گیری خودآگاه، افراد کمی در قبیله می ماندند که این صداها را می شنیدند. آنها پیامبر، یا روحانی یا جادوگر قبیله شناخته می شدند. با گذشت زمان این کمتر و کمتر شد و از معدود پیامبران هم گذشت و در عصر ما دیگر کسی این ندا را نمی شنود. حالا که کاملا جدا شده ایم فهمیده ایم آن ندای خدا بوده است. به قول سهراب «من به خاک آمدم، و بنده شدم، تو بالا رفتی، و خدا شدی». (شعر نیایش، هشت کتاب)
با وجود زندگی سخت و خطر حمله حیوانات و... انسان قدیم راه بهتری برای زندگی داشت و آرامشش آرامتر و مداومتر بود. او در خشکسالی روان آسمان را فرا می خواند و از قضا باران هم می بارید! وقتی آشفته حال می شد با ورد جادوگر قبیله جن ها از بدنش خارج می شدند. و به وقت رقص مذهبی واقعا تبدیل به همان حیوانی می شدند که ماسکش را روی صورت گذاشته اند. حالا انسان خردورز امروز با غرور مخربی که دارد خیال می کند به جهان مسلط است! به قول یونگ «خواستن توانستن است نمایانگر خرافه پرستی انسان امروزی است». انسان امروز به هیچ چیز ایمان ندارد. حتی روحانیان و کشیشان می خواهند دین را لزوما عقلانی جلوه دهند. اشتباهی که ایمان را نابود کرده است. تنها چیزی که از دین و مذهب باقیمانده اداهای خنده داری است از آنچه واقعا انسان را هدایت می کرد. نه به خدایان و الهه ها ایمان داریم، نه به اسطوره ها، نه به گفتار پیامبرانمان. انسان، همانطور که یونگ می گوید، «خدایان و ابلیسهایش مطلقا نابود نشده اند و تنها نام های خود را تغییر داده اند، و همواره او را گرفتار نگرانی و تشویش های مبهم کرده اند تا به قرص های بی اثر، الکل، توتون و غذا پناه برد...» (کتاب انسان و سمبولهایش)
ماورا جزوی از همین دنیای به اصطلاح واقعی است. از زمانی نه چندان دور راه را اشتباه آمده ایم انگار. از زمانی که یانگ/عقل/غرب غالب شد بر یین/دل/شرق. شاید از دوهزار و پانصد سال پیش. شاید از چهارصد سال پیش. و شاید از زمان پایان کودکی. چه فرق دارد. «من هنوز/ موهبت های مجهول شب را/ خواب می بینم/ .../ در علف زار پیش از شیوع تکلم/ آخرین جشن جسمانی ما بپا بود./ من در این جشن موسیقی اختران را/ از درون سفالینه ها می شنیدم/ و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود...» (سهراب سپهری، هشت کتاب، متن قدیم شب).
من کجا خوابم برد؟ / یه چیزی دستم بود / کجا از دستم رفت؟ (حسین پناهی)
وبلاگ نویسی من پنج ساله شد. نیمه مرداد 82 بود که در وبلاگم که آن زمان اسمش «پاییز بارانی» بود شروع کردم به نوشتن در وب. و دو سال پیش اسباب کشی کردم به ماورا. خیلی برایم جالب است اینکه من پنج سال است که وبلاگ می نویسم و کلی دوستان وبلاگی دارم. خیلی هاشان را خیلی دوست دارم و با چند نفریشان هم رفت و آمد داشته ام. هر چند به جز وبلاگهای سروش و لیلا و نیما خیلی کم فرصت می کنم مطالب بقیه دوستان را هم پیگر باشم، اما دوستان همیشه همراه و پیگیر بوده اند و از این بابت خوشحالم و سپاسگذار.
در سال ششم وبلاگ نویسی ام تصمیم دارم سایتم را گسترده تر و به روز ترش کنم. قسمتهای مقالات، طراحی های گرافیک و وب و قالبساز و قفسه و خلاصه همه قسمتها را نو کنم. و اگر خدا بخواهد و زمین و آسمان جور باشد به روز نگهشان دارم. وبلاگ هم تغییراتی خواهد یافت اما از لحاظ محتوایی همین روند را ادامه می دهد. نقد و بررسی کتابها و فیلمها و مقالاتم را در بخشی مجزا در سایت خواهم آورد. امید دارم تا اواخر شهریور تکمیلش کنم.
یکی از بدیهای حاشیه ها این است که حواس خواننده از مطلب اصلی پرت می شود و در کامنتش چیزی درباره موضوع اصلی پست نمی گوید! یادتان هست یک بار گفته بودم چه خوب می شد نظرات شما هم متن اصلی و حاشیه داشت؟! حالا در حاشیه پیامتان، بنویسید چند وقت است ماورا را می خوانید.