« اوت 2008 | Main | اکتبر 2008 »

جمعه،20 سپتامبر 2008

یازده و یازده دقیقه

 کاغذهای گذشته

روبرویم ایستاد و چشمانش در مهتاب درخشید. نگاهش را لوس کرد و گفت «از یه هفته پیش هی می‌خواستم بدمشون، اما دلمو دعواش کردم تا چیزی بهت نگه!». به بسته کوچکی نگاه می‌کنم که به دستم داده و برجستگی‌های کادوی فانتزی‌اش را با انگشتانم لمس می‌کنم. دستش را می‌گیرم: «دستت درد نکنه، الان بازش کنم؟» «نه! بذار وقتی رفتی بازش کن. این هدیه اصلی تولدته، هدیه خودمه! فردا شب که اومدیم خونتون اون یکی کادومو می‌دم! می‌خوای اینم فردا بدم؟» «نه، می‌برمش! می‌خوام ببینم چیه!»...
روی داشبورد می‌گذارمش و حرکت می‌کنم. امشب هوا نمزده است. جایی همین نزدیکی‌ها انگار باران باریده. وسوسه می‌شوم همانجا بازش کنم، اما به قول او دلم را دعوایش می‌کنم. تا دم پارکی می‌رسم و بالاخره کنار می‌زنم. کادو را آرام برمی‌دارم. احساس می‌کنم هوا خنک شده. آرام چسبش را باز می‌کنم و کاغذهای درونش را باز می‌کنم. طبق پیش‌بینی‌اش متعجبم. کاغذ نوتر را باز می‌کنم:

«الان که دارم برات می‌نویسم شش، یا هفت سال از اون روزایی که این نامه نگاری‌ها رو کردیم گذشته! حالا دیگه من و تو با هم ازدواج کردیم! نمی‌دونم در آینده چه اتفاقایی می‌افته! شاید پنج یا ده یا بیست سال دیگه دوباره این نوشته‌ها سروکله‌شون تو زندگی ما پیدا شه، مثل الان که کاملا تصادفی پیداشون کردم...»

به بیرون نگاه می‌کنم و دور و برم را می‌پایم. مبادا آشنایی مرا با این نامه‌ها ببیند! صدایش در ذهنم زنده می‌شود: «به نظر خودم بهترین هدیه است، حتما از دیدنشون شوکه می‌شی!» به وضوح از دیدن خطهای خودم و او و امضاها و تاریخ‌ها شوکه شده‌ام! جالبتر آنکه روی همه آنها کارتی را گذاشته که رویش نوشته «تولدت مبارک، 83/10/9، از طرف حامد» و رویش مهری کمرنگ دیده می‌شود: «گلفروشی رامشینی»...
یادم می‌آید سال 83 برای اولین بار یک شاخه گل مریم برایش خریدم و دیگر هیچگاه نتوانستم آن اندازه سوپرایزش کنم! نامه‌ها را یکی یکی باز می‌کنم و خاطرات مثل همین قطره‌های باران روی شیشه ماشین، روی ذهنم یکی یکی می‌لغزند. تمام اتفاقات و تمام دوست‌داشتن‌ها و از خودگذشتگی‌ها و غرورها و تمام اشارات سمبولیک در نامه‌ها! ما ناخواسته پیروان خوبی برای مکتب سمبولیسم بودیم! خطش با الان تفاوتی ندارد:

«... مثل احساس یک ستاره وقتی که ماه به او خیره می‌نگرد... و آمدم تا خودم باشم با وجودی از عاطفه، و دوست داشتن را در حلقه‌ای از عشق به تو هدیه کنم!»

مردم در پیاده‌رو تندتر راه می‌روند مبادا باران شدیدتر شود. بوی عجیب این کاغذها و باران مرا به هفت سال پیش می‌برد. آن سالها در نوشته‌هایم، تو دریا بودی و من ساحل، تو سپیده بودی و من نیلوفر، تو باران بودی و من پاییز! :

«من -ساحل- به طراوت خود می‌نازیدم! گرچه مدتها بود که موجهای تو -شعرهایت- به من نمی‌رسید، و من فقط با احساس نسیم دریایی به خود می‌بالیدم. نسیمی که گاه از میان مکان و زمان، آنگاه که نقابهایمان به هم نزدیک می‌شد، احساس می‌کردم...»

انگار همیشه در حال از دست دادنش بوده‌ام. روی بعضی کلمات را پررنگ کرده:

 «... و از خودخواهی گذشتم و تمام من‌ها را خط زدم!!! و با شعرهایم دنیای دوست‌داشتن ساختم! اما تو شعرهایم را فراموش کردی و گفتی همه چیز را فراموش کن...»

تمایز دوست داشتن و عشق را او به من آموخت، مدتها قبل از آنکه شریعتی در کویرش برایم توصیفش کند.

«گفتم فراموشم کن چون می‌ترسیدم تو از اینکه می‌گویم "دوست‌دارم تازگی باران شعرهایت را" رنجیده باشی. چون می‌ترسیدم در راه تکاملت به سوی نور وقفه‌ای ایجاد شود. با خودم گفتم پنهانی از خودش احساسش را دوست می‌دارم. پنهانی از نقابش...»

آسفالت، چشمهایم و شیشه ماشین همه خیس شده‌اند. حس خوشایندی با حس غریبی می‌آمیزد: چقدر آن بودم که خیال می‌کردم هستم؟...
حالا ما نامزد بودیم. حالا وقتی مغرورانه از کلاس نقاشی اش بر می‌گشت، آرایشش را -هر چند اندک- که می‌بینم دلم می‌گیرد! وقتی از همکلاسی‌های دانشگاهش حرف می‌زند، یا حتی وقتی از همکارانش می‌گوید دلم می‌گیرد! چقدر دور شده‌ام؟ از آنچه اعتقادم بود و فریادش می‌زدم؟ همیشه خیال می‌کردم اگر ازدواج کنم هیچگاه حس مالکیتی نسبت به همسرم نخواهم داشت و او می‌تواند آزادانه هر طور بخواهد زندگی کند و من حق هیچ‌گونه محدود کردن او را ندارم! آن حس خوشایند و حس غریب با مفهوم «کاش»، ذهنم را هم خیس می‌کنند. مثل آسفالت. مثل شیشه ماشین.

او موفق شده بود! شوکی را که حرفش را می زد کرختم کرده. زندگی اما مثل سریالهای تلویزیون نیست که از فردا تصمیم بگیرم عوض شوم و نتیجه اخلاقی بگیرم. حالا سخت شده است. سخت است از او گذشتن. سخت است «خود» را کنار کشیدن. سخت است تمییز بین حق من و حق او، یا میان دوست داشتن و عشق و نیاز و غریزه و عادت و تعهد و حتی خواست من و خواست او. حالا همه چیز در هم پیچیده شده! و از زمان همین پیچیدگی دیگر نتوانستم قطعنامه برای خودم و برای دوست داشتن صادر کنم. و همین پیچیدگی باعث شد که با او ازدواج کنم...
چراغ سبز ساعت دیجیتالی ماشین چشمک زنان چهار تا یک را نشان می دهد: یازده و یازده دقیقه. یاد کتاب یازده دقیقه پائولو کوئلیو می افتم. و یاد شب‌هایی که... تازه می‌فهمم دیروقت است! استارت می زنم و راه می‌افتم. ماشین کند حرکت می‌کند و انگار مرا به سوی جوی خیس کنار خیابان می‌کشاند. پیاده می‌شوم و برای عوض کردن لاستیک پنچرم دست به کار می‌شوم!...

حاشیه1 سحر جان! قول می‌دهم چرخ زاپاسم دیگر پنچر نباشد!...
 روز 30 شهریور 63 مسلما در خاطرم نیست، اما می‌گویند در این روز به دنیا آمده‌ام. پدرم در زمان جنگ سرباز بوده و مادرم موقتا از تهران به وطنشان سبزوار آمده بود که من پریدم بیرون! فکر کنم برای همین است که از پنج سالگی تا الان هنوز در سبزوارم! دو نکته در مورد روز تولدم: یکی اینکه به خاطر روز تولدم در مدرسه من همیشه کوچکترین فرد کلاس بوده‌ام! و اگر یک روز دیرتر به دنیا می‌آمدم از لحاظ سال تحصیلی یک سال عقب می‌افتادم. و از این بابت خدا را شاکرم. و دوم این‌که این روز بعدها به نام «روز گفتگوی تمدنها» نامگذاری شد که شاید با دبیری کانونی به همین نام در دانشگاه و ذات گفتمانگرایم! یک زنجیره «همزمانی‌های معنادار» به ذهن متبادر سازد!

 گاهی آدم ناخودآگاه تشنه یک کتاب خاص می شود که نه دیده و نه خوانده! از چند ماه پیش به دنبال کتابی بودم با عنوان «جهان هولوگرافیک». دو سه هفته پیش سفارشم رسید و الان هنوز چند صفحه ای از آنرا بیشتر نخوانده‌ام. در توضیح عنوان این کتاب که نوشته مایکل تالبوت و با ترجمه داریوش مهرجویی است، آمده است: «جهان هولوگرافیک، نظریه‌‌ای برای توضیح توانایی‌های فراطبیعی ذهن و اسرار ناشناخته مغز و جسم». کتاب همانطور است که حدس می زدم. و موضوعش همخوانی شدیدی با موضوع مطلب «کوچ جادوگران» که در 15 مرداد نوشته ام دارد. به دوستانی که به آن بحث علاقه داشتند شدیدا توصیه خواندن این کتاب را می‌کنم. پشت جلد کتاب نوشته «[...] با خواندن جهان هولوگرافیک، با جهانی روبرو می‌شویم که هر ذره آن ویژگی‌های کل آن را در خود دارد و خواننده ایرانی بسیاری از مفاهیم متافیزیکی را که ریشه در فلسفه و عرفان شرق دارد در قالب زبانی روشن و امروزی باز می‌شناسد.»

 طرح گسترش سایت و تغییرات وعده داده شده فراموش نشده و در دست اقدام است! قالبساز هم از این امر مستثنی نیست.ویژه

 ممنون می شوم کامنتها شامل متن و حاشیه باشد!

چهارشنبه، 4 سپتامبر 2008

جنوبِ غروب

زمان در مکان

1-
زمان که در مکان پخش می‌شود
نارنجی روشن می‌شود،
گازش که می‌گیرم
قرمز می‌شود!
ردّش
روی دستان تو
زمان که در مکان پخش می‌شود.


2- متنی برای چند حاشیه:
خوشحالم که مطلب قبلی ذهن اکثر دوستان را درگیر کرد و نظرات خوبی هم به میان آمد. به هرحال این مخالفت و موافقت دوستان با توجه به تغییری که در نوع نوشتارم اتفاق افتاده بود دور از انتظار نبود. دوستان زیادی مثل همیشه لطف داشتند و استقبال کرده بودند. و دوستانی هم تحلیل کردند و دوستانی هم انتقاد. که اینها مسلما بیشتر لطف کردند! البته بعضی هم می‌خواستند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند! به دوستانی که به موضوع قبلی علاقمند بودند (و خواستند این بحث ادامه پیدا کند) پیشنهاد می‌کنم نظرات نیما قاسمی، لیلا، مهر، اسماعیل پسندیده و خانم ثابتی را در پست قبلی بخوانند. ضمنا، این موضوع تازه‌ای نبود در وبلاگ من، فقط شیوه بیانش فرق می کرد! مراجعه شود به + و + و + در آرشیوم.
اما فکر کردم شاید جا داشته باشد از نظرات دوستان گلچینی کنم و آنهایی را که نکته داشتند را اینجا بازنویسی کنم. و البته پاسخ بعضی دوستان را هم بدهم:

- لیلا: "...ماورایی وجود ندارد چرا که واقعیتی وجود ندارد .چرا که چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من..."
این جمله زیبا من را یاد ماجرای خواب چوآنگ تسه انداخت: چوآنگ‌تسه خواب می‌بیند پروانه شده است. بیدار که می‌شود برای شاگردانش خواب را تعریف می‌کند و می‌گوید حالا نمی‌دانم من پروانه‌ای هستم که خوابِ آدم شدن می‌بیند یا چوآنگ‌تسه‌ای هستم که خواب پروانه شدن دیده است!

- خانم ثابتی: "برای من حرفهای حامد بیدی، کسی که در خانه‌اش تمام پیش دریافت‌های خواننده‌اش را بر هم می‌ریزد و نگاه او را بجای از بالا به پایین، از سمت چپ به راست می‌لغزاند... ارزش دارد."
"معتقدم که خواندن و خیلی خواندن هم اگر بند ناف اش به شعوری متصل نباشد ما را با معرفت نمی کند..."

- اسماعیل پسندیده: "متنت خيلي مزخرف بود. ياد چرت و پرت‌هاي كلاس‌هاي معارف و اخلاق افتادم..."
"...شاعرانه از لغزيدن نگاه از سمت چپ به راست در اين سايت سخن گفتيد كه اگر كمي سواد بصري‌تان را منطقي و با خواندن كتاب‌هاي مفيد افزايش مي‌داديد (با احترام به حامد عزيز) مي‌دانستيد كه از لحاظ قواعد بصري اين كار باعث سر در گمي و عدم تمركز بيننده مي شود."
اینجا توضیحاتی در مورد افقی بودن وبلاگ لازم است. یادآوری می کنم شما نوشته‌های هر پست را به همان شکل مرسوم از بالا به پایین می‌خوانید. و این قاعدتا هیچ عدم تمرکزی به وجود نمی‌آورد! آنچه متفاوت است چیدمان اجزای وبلاگ من است که افقی و کنار همند به جای زیر هم. و این باعث شده مرور متنها و تصاویر آنها به شکل یک دیوار گالری باشد که ما را از یک سو به سوی دیگر می کشاند.
و اما نکته مهمتر. در طراحی وب همیشه باید حواسمان باشد طراحی در رزولوشن‌های متفاوت درست جواب بدهد و اسکرول‌بار (Scroll Bar) افقی به هیچ وجه نمایش داده نشود. زیرا وجود دو اسکرول افقی و عمودی موجب عدم تمرکز بیننده و دشواری نمایش می شود. این یک خطا در برنامه نویسی استاتیک وب محسوب می شود. اما در اینجا هدف من به قول خانم ثابتی برهم ریختن  پیش‌دریافت‌های خواننده‌ام است. یعنی ایجاد یک تکان برای غبارروبی از ذهن‌ها (که موازی صدای شرشر باران و گرافیک وبلاگ است). البته به فکر عدم تمرکز هم بوده‌ام و در اینجا فقط یک اسکرول اصلی که افقی است وجود دارد. مسلما من این سبک را "استاندارد" نمی‌دانم و نمی‌خواهم هم وبلاگی استاندارد داشته باشم! به این اتفاق می گویند یک Performance هنری جدید به نام WebArt که متاسفانه در ایران خیلی کم شناخته شده است. این حرکت‌ها زیر مجموعه‌ای از هنر مفهومی (Conceptual Art) و هنر پست مدرن محسوب می‌شود که تلفیق هنرها با هم و نوعی ساختارشکنی نشانه‌های آن می‌تواند باشد. و یادآوری می کنم پست مدرن بودن چیزی نیست که کسی به آن افتخار کند، بلکه نشان از یک "وضعیت" است، وضعیتی جهانی است که انسان امروز (به طور عام) دچار آن شده است و شاید ویژگی اصلی‌اش همین عصیان در برابر اصول گذشته و مبانی مدرن است. که از قضا این زیر سوال بردن اصول مدرنیسم برای ما ایرانیان تازگی ندارد و سنت‌گراهای مذهبی ما این‌کار را قبلا کرده‌اند و حاصل آن جامعه تلفیقی و آشفته و پیچیده‌ی پست‌مدرن ایران امروز است! و همین دلیل آنست که نوشته قبلی‌ام شما را یاد "چرت و پرت‌های کلاس‌های معارف و اخلاق" انداخته است!
نکته آخر آنکه در هنر جدید، به قول شالوده‌شکنها (Deconstructionists) مهم مفهوم و تاثیر نهایی روی ذهن مخاطب و تواردهای ذهنی (Connotations) است نه استانداردها و ابزارها. شاید بعدها در بخش مقالات سایت این بحث ناقص را کامل کردم.
اما اسماعیل جان، در نهایت هیچکدام از این‌ها به اندازه احساس متفاوت و آرامشی که به بازدیدکنندگان وبلاگم دست می‌دهد برایم مهم نیست. و همین یکی از مهمترین دستاوردهای پنج سال وبلاگ نویسی‌ام است.)

- n_0083 : "...اما چون فکر می‌کنم نظراتم به درد شما نمی‌خوره زیاد نظر ندادم ... به نظر شما اگه من یه سال دیگه مطالب وبلاگتونو بخونم تغییری توش میبینم؟"
لازم به ذکر است که نظرات تمام دوستان از هر نوع برای من مهم و قابل بررسی است. ارزش وبلاگ در گفتمان دوجانبه‌اش است! و اما در مورد تغییر باید بگویم نیاز به زمان دارد. من هیچ‌گاه ادای متفاوت شدن و یا تغییر کردن را در نیاورده‌ام -قابل توجه n3o- و هرچه بوده واقعا در من اتفاق افتاده. البته هنوز فکر می‌کنم جایی که هستم راحتم. اما همیشه "تغییر" برای من مقدس و یک فرصت بوده.