وبلاگ ماورا:
• شما اکنون يکي از مطالب آرشيو وبلاگ ماورا را مي‌خوانيد:
صفحه اول وبلاگ
• نوشته قبلي:
جنوبِ غروب
• نوشته بعدي:
راز مریم

وبسايت شخصي:
• صفحه اول
• مقالات
• طراحي گرافيک
• طراحي وب
• ويديو آرت
• چندرسانه‌اي
• عکاسي
• قالبساز آنلاين
• قفسه
• ديوار يادگاري
• خبرنامه
• درباره من
یازده و یازده دقیقه
شنبه ؛ ۳۰/شهریور/۸۷

 کاغذهای گذشته

روبرویم ایستاد و چشمانش در مهتاب درخشید. نگاهش را لوس کرد و گفت «از یه هفته پیش هی می‌خواستم بدمشون، اما دلمو دعواش کردم تا چیزی بهت نگه!». به بسته کوچکی نگاه می‌کنم که به دستم داده و برجستگی‌های کادوی فانتزی‌اش را با انگشتانم لمس می‌کنم. دستش را می‌گیرم: «دستت درد نکنه، الان بازش کنم؟» «نه! بذار وقتی رفتی بازش کن. این هدیه اصلی تولدته، هدیه خودمه! فردا شب که اومدیم خونتون اون یکی کادومو می‌دم! می‌خوای اینم فردا بدم؟» «نه، می‌برمش! می‌خوام ببینم چیه!»...
روی داشبورد می‌گذارمش و حرکت می‌کنم. امشب هوا نمزده است. جایی همین نزدیکی‌ها انگار باران باریده. وسوسه می‌شوم همانجا بازش کنم، اما به قول او دلم را دعوایش می‌کنم. تا دم پارکی می‌رسم و بالاخره کنار می‌زنم. کادو را آرام برمی‌دارم. احساس می‌کنم هوا خنک شده. آرام چسبش را باز می‌کنم و کاغذهای درونش را باز می‌کنم. طبق پیش‌بینی‌اش متعجبم. کاغذ نوتر را باز می‌کنم:

«الان که دارم برات می‌نویسم شش، یا هفت سال از اون روزایی که این نامه نگاری‌ها رو کردیم گذشته! حالا دیگه من و تو با هم ازدواج کردیم! نمی‌دونم در آینده چه اتفاقایی می‌افته! شاید پنج یا ده یا بیست سال دیگه دوباره این نوشته‌ها سروکله‌شون تو زندگی ما پیدا شه، مثل الان که کاملا تصادفی پیداشون کردم...»

به بیرون نگاه می‌کنم و دور و برم را می‌پایم. مبادا آشنایی مرا با این نامه‌ها ببیند! صدایش در ذهنم زنده می‌شود: «به نظر خودم بهترین هدیه است، حتما از دیدنشون شوکه می‌شی!» به وضوح از دیدن خطهای خودم و او و امضاها و تاریخ‌ها شوکه شده‌ام! جالبتر آنکه روی همه آنها کارتی را گذاشته که رویش نوشته «تولدت مبارک، 83/10/9، از طرف حامد» و رویش مهری کمرنگ دیده می‌شود: «گلفروشی رامشینی»...
یادم می‌آید سال 83 برای اولین بار یک شاخه گل مریم برایش خریدم و دیگر هیچگاه نتوانستم آن اندازه سوپرایزش کنم! نامه‌ها را یکی یکی باز می‌کنم و خاطرات مثل همین قطره‌های باران روی شیشه ماشین، روی ذهنم یکی یکی می‌لغزند. تمام اتفاقات و تمام دوست‌داشتن‌ها و از خودگذشتگی‌ها و غرورها و تمام اشارات سمبولیک در نامه‌ها! ما ناخواسته پیروان خوبی برای مکتب سمبولیسم بودیم! خطش با الان تفاوتی ندارد:

«... مثل احساس یک ستاره وقتی که ماه به او خیره می‌نگرد... و آمدم تا خودم باشم با وجودی از عاطفه، و دوست داشتن را در حلقه‌ای از عشق به تو هدیه کنم!»

مردم در پیاده‌رو تندتر راه می‌روند مبادا باران شدیدتر شود. بوی عجیب این کاغذها و باران مرا به هفت سال پیش می‌برد. آن سالها در نوشته‌هایم، تو دریا بودی و من ساحل، تو سپیده بودی و من نیلوفر، تو باران بودی و من پاییز! :

«من -ساحل- به طراوت خود می‌نازیدم! گرچه مدتها بود که موجهای تو -شعرهایت- به من نمی‌رسید، و من فقط با احساس نسیم دریایی به خود می‌بالیدم. نسیمی که گاه از میان مکان و زمان، آنگاه که نقابهایمان به هم نزدیک می‌شد، احساس می‌کردم...»

انگار همیشه در حال از دست دادنش بوده‌ام. روی بعضی کلمات را پررنگ کرده:

 «... و از خودخواهی گذشتم و تمام من‌ها را خط زدم!!! و با شعرهایم دنیای دوست‌داشتن ساختم! اما تو شعرهایم را فراموش کردی و گفتی همه چیز را فراموش کن...»

تمایز دوست داشتن و عشق را او به من آموخت، مدتها قبل از آنکه شریعتی در کویرش برایم توصیفش کند.

«گفتم فراموشم کن چون می‌ترسیدم تو از اینکه می‌گویم "دوست‌دارم تازگی باران شعرهایت را" رنجیده باشی. چون می‌ترسیدم در راه تکاملت به سوی نور وقفه‌ای ایجاد شود. با خودم گفتم پنهانی از خودش احساسش را دوست می‌دارم. پنهانی از نقابش...»

آسفالت، چشمهایم و شیشه ماشین همه خیس شده‌اند. حس خوشایندی با حس غریبی می‌آمیزد: چقدر آن بودم که خیال می‌کردم هستم؟...
حالا ما نامزد بودیم. حالا وقتی مغرورانه از کلاس نقاشی اش بر می‌گشت، آرایشش را -هر چند اندک- که می‌بینم دلم می‌گیرد! وقتی از همکلاسی‌های دانشگاهش حرف می‌زند، یا حتی وقتی از همکارانش می‌گوید دلم می‌گیرد! چقدر دور شده‌ام؟ از آنچه اعتقادم بود و فریادش می‌زدم؟ همیشه خیال می‌کردم اگر ازدواج کنم هیچگاه حس مالکیتی نسبت به همسرم نخواهم داشت و او می‌تواند آزادانه هر طور بخواهد زندگی کند و من حق هیچ‌گونه محدود کردن او را ندارم! آن حس خوشایند و حس غریب با مفهوم «کاش»، ذهنم را هم خیس می‌کنند. مثل آسفالت. مثل شیشه ماشین.

او موفق شده بود! شوکی را که حرفش را می زد کرختم کرده. زندگی اما مثل سریالهای تلویزیون نیست که از فردا تصمیم بگیرم عوض شوم و نتیجه اخلاقی بگیرم. حالا سخت شده است. سخت است از او گذشتن. سخت است «خود» را کنار کشیدن. سخت است تمییز بین حق من و حق او، یا میان دوست داشتن و عشق و نیاز و غریزه و عادت و تعهد و حتی خواست من و خواست او. حالا همه چیز در هم پیچیده شده! و از زمان همین پیچیدگی دیگر نتوانستم قطعنامه برای خودم و برای دوست داشتن صادر کنم. و همین پیچیدگی باعث شد که با او ازدواج کنم...
چراغ سبز ساعت دیجیتالی ماشین چشمک زنان چهار تا یک را نشان می دهد: یازده و یازده دقیقه. یاد کتاب یازده دقیقه پائولو کوئلیو می افتم. و یاد شب‌هایی که... تازه می‌فهمم دیروقت است! استارت می زنم و راه می‌افتم. ماشین کند حرکت می‌کند و انگار مرا به سوی جوی خیس کنار خیابان می‌کشاند. پیاده می‌شوم و برای عوض کردن لاستیک پنچرم دست به کار می‌شوم!...

حاشیه1 سحر جان! قول می‌دهم چرخ زاپاسم دیگر پنچر نباشد!...
 روز 30 شهریور 63 مسلما در خاطرم نیست، اما می‌گویند در این روز به دنیا آمده‌ام. پدرم در زمان جنگ سرباز بوده و مادرم موقتا از تهران به وطنشان سبزوار آمده بود که من پریدم بیرون! فکر کنم برای همین است که از پنج سالگی تا الان هنوز در سبزوارم! دو نکته در مورد روز تولدم: یکی اینکه به خاطر روز تولدم در مدرسه من همیشه کوچکترین فرد کلاس بوده‌ام! و اگر یک روز دیرتر به دنیا می‌آمدم از لحاظ سال تحصیلی یک سال عقب می‌افتادم. و از این بابت خدا را شاکرم. و دوم این‌که این روز بعدها به نام «روز گفتگوی تمدنها» نامگذاری شد که شاید با دبیری کانونی به همین نام در دانشگاه و ذات گفتمانگرایم! یک زنجیره «همزمانی‌های معنادار» به ذهن متبادر سازد!

 گاهی آدم ناخودآگاه تشنه یک کتاب خاص می شود که نه دیده و نه خوانده! از چند ماه پیش به دنبال کتابی بودم با عنوان «جهان هولوگرافیک». دو سه هفته پیش سفارشم رسید و الان هنوز چند صفحه ای از آنرا بیشتر نخوانده‌ام. در توضیح عنوان این کتاب که نوشته مایکل تالبوت و با ترجمه داریوش مهرجویی است، آمده است: «جهان هولوگرافیک، نظریه‌‌ای برای توضیح توانایی‌های فراطبیعی ذهن و اسرار ناشناخته مغز و جسم». کتاب همانطور است که حدس می زدم. و موضوعش همخوانی شدیدی با موضوع مطلب «کوچ جادوگران» که در 15 مرداد نوشته ام دارد. به دوستانی که به آن بحث علاقه داشتند شدیدا توصیه خواندن این کتاب را می‌کنم. پشت جلد کتاب نوشته «[...] با خواندن جهان هولوگرافیک، با جهانی روبرو می‌شویم که هر ذره آن ویژگی‌های کل آن را در خود دارد و خواننده ایرانی بسیاری از مفاهیم متافیزیکی را که ریشه در فلسفه و عرفان شرق دارد در قالب زبانی روشن و امروزی باز می‌شناسد.»

 طرح گسترش سایت و تغییرات وعده داده شده فراموش نشده و در دست اقدام است! قالبساز هم از این امر مستثنی نیست.ویژه

 ممنون می شوم کامنتها شامل متن و حاشیه باشد!


+ حامد | ساعت 01:07 | لینک مطلب | 0 ترک‌بک

نظر شما (22 نظر)
آرشيو و امکانات
• نوشته های گذشته:


• دسته بندی موضوعی:

• ايميل: Hamed_Bidi @ yahoo.com
• براي اطلاع از به روزرساني سايت و وبلاگ عضو خبرنامه شويد!



• شمارنده: