نوستالژیا
هميشه چيزي كم است. و ما دلتنگ ميشويم، و با حسرت و اي كاش منگ ميشويم. انگار چيزي، زماني، جايي، بوده. و حالا كه اينجا نيست، دلتنگ ميشويم.
انگار كه زماني بوده. و ميشد كه حالا هم باشد. بدون اينكه دنيا به هم بريزد. اما نيست و ما هم جنبه تغيير نداريم. نيست و اشك ميريزيم. نيست و در دنيا دقيقا فقط همان چيز كم است! چيزي كه هنوز دقيقا نميدانيم چيست.
آخر ميداني، ما يك چيزمان ميشود! وقتي دلتنگيم دلتنگيمان را بهتر از شادي دوست داريم. اصلا خوش نداريم كسي با شاديها و سروصدا مزاحممان شود. دوست داريم در تنهايي دلتنگيمان را به آغوش بكشيم و فشارش بدهيم. يا اگر كسي هم آمد، او را هم منگِ حسرت و اي كاش كنيم. حسرت چيزي كه هنوز دقيقا نميدانيم چيست.
دلتنگ عصر طلايي ميشويم. دلتنگ گذشتهاي كه انگار بهتر بوده. دلتنگ كودكي يا آرمانشهر. دلتنگ سيبي كه خورديم. يا حسرت سيبي كه نخورديم. هميشه بهانهاي براي شروع هست. يك غروب. يك موسيقي و يا يك بوي مبهم. دلمان ميريزد. هيچ فعل ديگري بهتر توصيفش نميكند: دلمان ميريزد. آن چيز مبهم متجسم ميشود برايمان و وقتي ميبينيم كه ديگر نيست، اشك ميريزيم و خردههاي دلمان را جمع ميكنيم.
ميداني، هميشه يك جاي كار بايد بلنگد. بايد زماني چرخ دنيا با اشك و بغض بچرخد تا آن سوتر گاهي از حس خوشبختي بال در بياوريم. بال در بياوريم و بپريم و برويم بالا و بالا و بالاي ابرهاي دست نيافتني و، انگار كه سوزني در دلمان فرو كنند، از آن بالا رهايمان كنند و سقوط كنيم و سقوط كنيم و سقوط كنيم. و نتيجه بگيريم كه Something is wrong ، چيزي انگار اشتباه است!
آري، چيزي از ابتدا اشتباه بود. اشتباه ما آنجا بود كه خيال ميكرديم آن چيزي كه كم است، آن سيب دور از دست است. راستي، تا به حال كسي درباره مزه آن سيب چيزي شنيده؟ همه ما وقتي گاز زدهايم مزهي بيمزهاش را چشيدهايم! به محض اينكه به آن چيز كه خيال ميكرديم كم است رسيدهايم، فهميديم جاي ديگري دارد شروع ميكند به لنگيدن! اينجاست كه طبق روايات آگاه ميشويم به شرمگاهمان. و در همين رابطه فحشهايي به دنيا و خويشاوندانش ميدهيم! و بعد، با حسرت و اي كاش منگ ميشويم.
چارهاي نيست جز اينكه وقتي چيزي كم است، دلتنگ شويم. نه ببخشيد. برعكس گفتم. چارهاي نيست جز اينكه وقتي دلتنگ ميشويم، ترجيح دهيم كه چيزي كم باشد! دلتنگي ما هست. چون انسانيم. چون دلتنگي را دوست داريم. و اگر همه چيز هم همانطور شود كه ما ميخواهيم، باز هم دلتنگيم. آن وقت است كه شايد «كم بودن چيزي» كم باشد.
* Nostalgia: a mixed feeling of happiness, sadness, and longing when recalling a person, place, or event from the past, or the past in general
چيزي... زماني... جايي... مگر نه؟
در باب حس نوستالژيك زياد نوشتهاند. از ميان همه، صداي حسين پناهي در «سلام، خداحافظ»، سهرابي كه «ما هيچ، ما نگاه» را نوشته، و بعضي داستانهاي مصطفي مستور بيشتر در ذهنم مانده. و موسيقي فيلم آبي از مجموعه سه رنگ كيشلوفسكي از همه بيشتر حس نوستالژي مبهم بي مصداق مرا ارضا مي كند. خب ديگر بعضي آهنگهاي قديمي و و تك آهنگهايي مثل Tango to Evora لورنا مكنيت و بوهايي مثل ادكلن Single يا خاك خيس خورده و دود اگزوز موتور ياماها و مزه گوجهسبزهاي درشت و هووووف! بي خيال!
مهدي جراحي موجود عجيبي است. فرض كنيد يك نفر در كنج يك مغازه پيچ و مهرهفروشي يكي از ميدانهاي پايين شهر يك شهرستان نشسته، و روي ميز مغازهاش مثل هميشه انواع و اقسام كتابهاي چپندرقيچي گذاشته شده و شايد در حال ترجمه كردن است و تنها چيزي كه به افكار درون مغزش شبيه است، كلهي كچلش است! و هيكل چاقش اصلا ربطي به خوشگذراني ندارد، و احتمالا از يك نوع بيماري يا مشكل رواني رنج مي برد و هي چاق مي شود بنده خدا! كلي چيز به ما داد بخوانيم و ببينيم و آدم شويم، ما آدم شديم و او هنوز حتي مشابه بدلي اش هم از آب در نيامده! حكايت آن حرفش بود كه گفت: «حامد، از فلان شامپو بزن، جلوي ريزش مو رو كامل ميگيره، من خودم از اين مصرف ميكردم!...» مهدي جان، تولدت قرين رحمت باد!