« سپتامبر 2008 | Main | دسامبر 2008 »

سه‌شنبه،29 اکتبر 2008

نوستالژیا

نوستالژيا

هميشه چيزي كم است. و ما دل‌تنگ مي‌شويم، و با حسرت و اي كاش منگ مي‌شويم. انگار چيزي، زماني، جايي، بوده. و حالا كه اينجا نيست، دلتنگ مي‌شويم.
انگار كه زماني بوده. و مي‌شد كه حالا هم باشد. بدون اينكه دنيا به هم بريزد. اما نيست و ما هم جنبه تغيير نداريم. نيست و اشك مي‌ريزيم. نيست و در دنيا دقيقا فقط همان چيز كم است! چيزي كه هنوز دقيقا نمي‌دانيم چيست.
آخر مي‌داني، ما يك چيزمان مي‌شود! وقتي دلتنگيم دلتنگي‌مان را بهتر از شادي دوست داريم. اصلا خوش نداريم كسي با شادي‌ها و سروصدا مزاحممان شود. دوست داريم در تنهايي دلتنگيمان را به آغوش بكشيم و فشارش بدهيم. يا اگر كسي هم آمد، او را هم منگِ حسرت و اي كاش كنيم. حسرت چيزي كه هنوز دقيقا نمي‌دانيم چيست.
دلتنگ عصر طلايي مي‌شويم. دلتنگ گذشته‌اي كه انگار بهتر بوده. دلتنگ كودكي يا آرمانشهر. دلتنگ سيبي كه خورديم. يا حسرت سيبي كه نخورديم. هميشه بهانه‌اي براي شروع هست. يك غروب. يك موسيقي و يا يك بوي مبهم. دلمان مي‌ريزد. هيچ فعل ديگري بهتر توصيفش نمي‌كند: دلمان مي‌ريزد. آن چيز مبهم متجسم مي‌شود برايمان و وقتي مي‌بينيم كه ديگر نيست، اشك مي‌ريزيم و خرده‌هاي دلمان را جمع مي‌كنيم.
مي‌داني، هميشه يك جاي كار بايد بلنگد. بايد زماني چرخ دنيا با اشك و بغض بچرخد تا آن سوتر گاهي از حس خوشبختي بال در بياوريم. بال در بياوريم و بپريم و برويم بالا و بالا و بالاي ابرهاي دست نيافتني و، انگار كه سوزني در دلمان فرو كنند، از آن بالا رهايمان كنند و سقوط كنيم و سقوط كنيم و سقوط كنيم. و نتيجه بگيريم كه Something is wrong ، چيزي انگار اشتباه است!
آري، چيزي از ابتدا اشتباه بود. اشتباه ما آنجا بود كه خيال مي‌كرديم آن چيزي كه كم است، آن سيب دور از دست است. راستي، تا به حال كسي درباره مزه آن سيب چيزي شنيده؟ همه ما وقتي گاز زده‌ايم مزه‌ي بي‌مزه‌اش را چشيده‌ايم! به محض اينكه به آن چيز كه خيال مي‌كرديم كم است رسيده‌ايم، فهميديم جاي ديگري دارد شروع مي‌كند به لنگيدن! اينجاست كه طبق روايات آگاه مي‌شويم به شرمگاهمان. و در همين رابطه فحش‌هايي به دنيا و خويشاوندانش مي‌دهيم! و بعد، با حسرت و اي كاش منگ مي‌شويم.
چاره‌اي نيست جز اينكه وقتي چيزي كم است، دلتنگ شويم. نه ببخشيد. برعكس گفتم. چاره‌اي نيست جز اينكه وقتي دلتنگ مي‌شويم، ترجيح دهيم كه چيزي كم باشد! دلتنگي ما هست. چون انسانيم. چون دلتنگي را دوست داريم. و اگر همه چيز هم همانطور شود كه ما مي‌خواهيم، باز هم دلتنگيم. آن وقت است كه شايد «كم بودن چيزي» كم باشد.

* Nostalgia: a mixed feeling of happiness, sadness, and longing when recalling a person, place, or event from the past, or the past in general

حاشیه1چيزي... زماني... جايي... مگر نه؟

در باب حس نوستالژيك زياد نوشته‌اند. از ميان همه، صداي حسين پناهي در «سلام، خداحافظ»، سهرابي كه «ما هيچ، ما نگاه» را نوشته، و بعضي داستانهاي مصطفي مستور بيشتر در ذهنم مانده. و موسيقي فيلم آبي از مجموعه سه رنگ كيشلوفسكي از همه بيشتر حس نوستالژي مبهم بي مصداق مرا ارضا مي كند. خب ديگر بعضي آهنگ‌هاي قديمي و و تك آهنگهايي مثل Tango to Evora لورنا مك‌نيت و بوهايي مثل ادكلن Single يا خاك خيس خورده و دود اگزوز موتور ياماها و مزه گوجه‌سبزهاي درشت و هووووف! بي خيال!

 مهدي جراحي موجود عجيبي است. فرض كنيد يك نفر در كنج يك مغازه پيچ و مهره‌فروشي يكي از ميدان‌هاي پايين شهر يك شهرستان نشسته، و روي ميز مغازه‌اش مثل هميشه انواع و اقسام كتاب‌هاي چپندرقيچي گذاشته شده و شايد در حال ترجمه كردن است و تنها چيزي كه به افكار درون مغزش شبيه است، كله‌ي كچلش است! و هيكل چاقش اصلا ربطي به خوش‌گذراني ندارد، و احتمالا از يك نوع بيماري يا مشكل رواني رنج مي برد و هي چاق مي شود بنده خدا! كلي چيز به ما داد بخوانيم و ببينيم و آدم شويم، ما آدم شديم و او هنوز حتي مشابه بدلي اش هم از آب در نيامده! حكايت آن حرفش بود كه گفت: «حامد، از فلان شامپو بزن، جلوي ريزش مو رو كامل مي‌گيره، من خودم از اين مصرف مي‌كردم!...» مهدي جان، تولدت قرين رحمت باد!

پنجشنبه،17 اکتبر 2008

راز مریم

نقاشي سحر خانوم از مريم

می‌خواهم رازی را برایت برملا کنم. رازی که شاید ترجیح می‌دادی نمی‌فهمیدی دارمش. و شاید هنوز هم حاضر نیستی بیشتر بدانی. راز دختری به جز تو، در زندگی من. که چند وقتی است فهمیده‌ای اسمش مریم است.
در این مدت، دعوایمان که می شد، من به حالت تلافی‌جویانه و طلبکارانه از کسی یاد می کردم که حس حسادت تو را به جوش می آورد. مثل قدیم‌ها. یادت هست؟
شاید از همان اوایلی که «او» را پیدا کردم تو هم چیزهایی فهمیدی. با آنکه هنوز با تو قول و قراری برای ازدواج نداشتیم، تو به او حسادت می‌کردی. البته حسادت‌های تو همیشگی بود. یادم هست یک بار عکس دختری را از روی نشریه چلچراغ گرفته بودم و پشت زمینه موبایلم کرده بودم. تو ندیده بودی اما یک نفر به گوشت رسانده بود فلانی عکس دوست دخترش را که شال آبی دارد پشت زمینه گوشی‌اش کرده! چه قشقرقی به پا کردی! و من چقدر التماست کردم که سوء تفاهم شده و تا وقتی که نشریه و پشت زمینه موبایلم را نشانت ندادم آرام نگرفتی.
این اتفاقات تمامی نداشت. خصوصا از وقتی «او» برایم پررنگ تر شد: رفته بودم تهران، جشنواره فیلم و عکس. دم در آمفی تئاتر انگار دیدمش و باز گمش کردم. بعد در جاده رودهن بودم که در آینه تاکسی و روی برفهای تپه‌های جاجرود بار دیگر دیدمش! این اتفاق آنقدر روی من تاثیر گذاشت که وقتی رسیدم خانه تمام آنچه اتفاق افتاده بود را در وبلاگم نوشتم. این بار هم تو طلبکارانه به سراغم آمدی. البته در مطلبم راه گریز گذاشته بودم چون می‌دانستم تو هم آن‌را می‌خوانی! و خب باز هم قبول کردی، شاید به ناچار. البته اینکه من پل جاجرود و بستنی عمو حسینش را دوست دارم و یک‌بار هم آنجا ماشین را کنار زدم که بستنی بخوریم، هیچ ربطی به این قضیه نداشت! دلیلی ندارد الان دروغ بگویم!
از این دست حسادت‌ها بسیار اتفاق می‌افتاد و تو هر از گاهی آن دختر را احساس می‌کردی.
ازدواج که کردیم به دلایلی که خودت بهتر می‌دانی تا مدتها خبری از آن دختر و بالطبع حسادت‌های تو نبود. تا وقتی کم‌کم انگار من عوض شدم. فهمیده بودی. البته من دلیل تغییرم را به تو گفته بودم: بعد از ازدواج «دوست داشتن» من با عشق آمیخته شده بود. و این یک سری خودخواهی‌های آزاردهنده در من به وجود آورده بود. اما كم كم اين عشق لعنتي را كنار زدم تا واقعا دوستت داشته باشم. تفاوت این‌ها را که یادت هست؟ سال‌ها پیش در اولین نوشته‌های وبلاگم بحث « دوست‌داشتن برتر از عشق است» دکتر شریعتی را گذاشته بودم، و تو برایم نامه نوشتی که «پس با این حساب من تو را برای همیشه دوست دارم!».
حقیقت آن بود که بعضی وقت‌ها رفتارت آزارم می داد که البته این در زندگی مشترک طبیعی بود. و این ایده‌آل‌گرایی ما بود که غیرطبیعی بود! من هم مثل تو و هر کس دیگر بعد از ازدواج اتفاقاتی را دیدم که انتظارش را نداشتم و چیزهایی هم بود که ندیدم اما انتظارش را داشتم. و این شد که دوباره مریم آرام آرام وارد زندگی‌ام شد.
اما باور کن من خائن نیستم. من به دنبال هیچ‌کسی نگشتم و نرفتم. تو دوست‌داشتنی‌ترین موجود روی کره زمین هستی! اما این یک اتفاق بود که برای زندگی من می‌افتاد. او مثل سایه دنبال من بود.
یک‌بار که آتش دعوایمان داغ بود اسمش از دهانم پرید. و البته تو هم مثل هر دختر دیگری چندین اسم پسر داشتی که برایم ردیف کنی! اما بعد که آرام شدیم و مثل خيلي وقت‌ها احساس کردیم خیلی همدیگر را دوست داریم، تو پیگیر قضیه شدی و من باز چقدر دلیل و مدرک آوردم که الا و بلا هیچکس در زندگی من وجود ندارد که بیشتر از تو دوستش داشته باشم.
این بود که باز حساسیت‌های بی حد تو شروع شد. کجا می‌روی؟ آنجا که می‌روی چند نفر دختر هستند؟ این شماره‌ی کیست؟ و...  من هم نه می‌توانستم و نه می‌خواستم دروغ بگویم.
تو تقریبا همه چیز را می‌دانی. همه چیز جز یک راز. می‌دانی که من همیشه دوست داشتم تو مثل او باشی. و خوب می‌دانی او چه علایقی دارد. خودت هم قبول داری او ممکن است خیلی چیزها داشته باشد که تو یا نداری یا نمی‌خواهی داشته باشی! اما نمی‌دانی مریم فقط یک چیز خیلی مهم ندارد. و این دلیل آن بود که همیشه با تو باشم و تو را برای زندگی برگزینم. این راز را الان، و همینجا می‌خواهم برملا کنم؛ تو یک چیز داشتی که او نداشت: تو واقعیت داشتی، اما او هرگز واقعیت نداشت...

حاشیه1 من هیچ‌وقت به تو دروغ نمی‌گویم. دوست داشتن تو یک تصمیم نیست. وجود دارد. قبلا گفته‌ام...

 گاهي سعي مي‌كنم شيوه‌اي در نوشتن پيدا كنم كه اسمش را چيزي مثل «داستانبلاگ» مي گذارم. طبق سنت وبلاگ نويسي شرح حال، از زندگي خودم ايده مي‌گيرم و شكل داستان كوتاه به آن مي‌دهم. سادگي، ملموس بودن، دخيل بودن شخصيت خودم و در عين حال نزديك بودن به واقعيت زندگي از ويژگيهايش است. البته اينها در حد يك «تجربه» است و اصلا تعميمش نمي‌دهم. در اصل اينها تمرينهايي است براي يادگيري «داستان كوتاه». اين پست و پست قبلي از جمله نوشتهايم به اين شيوه هستند. ممنون مي‌شوم مواردي را كه به ذهنتان مي‌رسد برايم بنويسيد.

 چند وقت پيش رفته بودم مطب دكتر ابراهيم بيدي خودمان. ايشان براي دوره‌هاي تخصصي طب سوزني دو بار به چين سفر كرده بودند. من زماني كه در مورد يين و يانگ تحقيق مي كردم فهميده بودم طب سوزني هزاران ساله چيني هم با يين و يانگ ارتباط دارد . (نمي‌دانم در مورد ايده پروژه يين و يانگ كه در همين وبلاگ نوشتم يادتان هست يا نه). به هر حال رفتيم و ديديم و شنيديم و چه جالب! دقيقا هماني را شنيدم كه دنبالش بودم: پزشكان طب سوزني، با استفاده از آن سوزن‌ها و يكسري روشهاي ديگر ميزان يين و يانگ بدن انسان را تنظيم مي كردند! يعني بدن انسان را به عنوان يك مصداق پيچيده يين و يانگ در نظر مي گرفتند و «بيماري» به معناي به هم ريختن توازن يين و يانگ بود. دكتر مريضي را سوزن مي‌زد و توضيح مي‌داد و گله داشت از اينكه چون خيلي از اين درمانهاي واقعي توجيه علمي عامه پسندي ندارد كسي باورش نمي كند. يادم آمد كه چقدر كارل گوستاو يونگ از اين سطحي‌نگري‌ها خسته شده بود و در مقدمه‌اي براي كتاب «يي چينگ» چه نوشته بود و به نظريه جهان هولوگرافيك فكر كردم. و به اينكه مردمان هزاران پيش چگونه توانسته‌اند چيزهايي را بفهمند كه علم پيشرفته امروز ما هنوز دركش نكرده. به دكتر گفتم در پي آن هستم كه قوانين و مصداقهاي يين و يانگ را در ادبيات، هنر، روانشناسي و تاريخ معرفي كنم و شايد از روشي مشابه طب سوزني بتوان يين و يانگ آنها را هم شناسايي و كاستي‌هاشان را هم درمان كرد. دكتر هم مثل بقيه افرادي كه اين را بهشان گفته بودم به فكر فرورفت و گفت چيز تازه ايست...