تقطیر
تنهایم. شاید این شلوغی تقطیرم کند...
رسم است به بیابان می زنند آنها که می خواهند تلخیص شوند. می روند در قلب تاریکی ها و جنگلها. هیچ نمی خورند و خود را نمی آرایند. تا شاید بازگردند به عصاره خود.
و من اما هجرت کرده ام به میان میلیونها نفر از مردمانی که هر روز راه می روند و خیلی هایشان را دیده ام که می دوند! من از شلوغترین میدانها و عظیمترین سازه ها رد می شوم و برعکس شمن ها یا تارکان دنیا، مجبورم غذای خودم را خودم درست کنم. لباسم را خودم بشویم. و کار کنم تا پول بگیرم. و البته به خانه که رسیدم تنها باشم. تنها بخورم. تنها بخوانم. تنها بخوابم. شاید که تقطیر شوم.
امروز از پنجرهی ساختمان محل کارم خیابان را نگاه می کردم. لانگ شاتی که شاید به قول چارلی چاپلین مثل کمدی بود. و مطمئنا در کلوزآپ هر کدام یک تراژدی منحصر به فرد بودند، مثل بقیه! وقتی جایی این همه آدم می بینم، دلم عجیب می گیرد. انسان تنهاست. بی نهایت تنهاست. و در شلوغی این شهرها بیشتر احساس تنهایی می کند.
بگذریم.
یادم است سامان می گفت فاجعه زندگی انسان زمانی است که نشسته ای و از زیبایی یک تابلوی نقاشی لذت می بری، اما ناگهان احساس گرسنگی می کنی، آنگاه مجبوری برخیزی و به سمت یخچال بروی. شاید هم به قول سهراب «وقتی از نردبان رفیع معنویات پایین میآییم تا یک بشقاب را بشوییم، نه تنها چیزی را از دست ندادهایم، بلکه درستی و سلامت واقعیت را با هنر خود نزدیک کردهایم.» راست میگفت.
خوشبختانه پنجره این خانه با شاخه درخت انگور بیگانه نیست. خانهی آرامی است که اصلی ترین وسایلش یخچال و کامپیوتر و کتابهایم است. و همین کافی است. امیدوارم در این مدت بتوانم بیشتر بخوانم و ببینم، شاید بیشتر بنویسم. چیزی هم هست که مدتیست در ذهنم مانده و فرصت نوشتنش را نداشتم. هنوز کامل نمیشناسمش اما میوهی رسیدهای است که همین روزها از شاخه میافتد.
اینها را نوشتم تا شش سالگی وبلاگم هم ثبت کرده باشم. اگر در این چند ماه کمتر نوشتم، به خاطر این بود که میوهی کال یا گندیده به خورد کسی ندهم. و گرنه حرف برای گفتن زیاد است. هر نوشتهای برای من فمارخانه و انتزاع خیس و دایرهی تابنده نمیشود. گرچه طبق فرمولی که همه جا هست، وقتی حرفهای مهمتری می زدم، انگار خلوتتر می شد و به قول معروف «گوش کَرشان را به من میکردند».
دارم زیاده گویی میکنم. پس همینجا این غروبنوشت را تمامش میکنم.
وقتی نیستی، نیستیات بیشتر به چشم می خورد از وقتی هستی، هستیات! در میان این غریبگیها صدای تو مثل قدیم و همیشه آرامم میکند.
فصل دیگری از زندگی ام فرا رسیده. از همه لحاظ برایم ملموس است. و مثل همیشه این تغییر را هم نیک می پندارم.