نتایج هولناک یک نشخوار فلسفی
موضوعی که میخواهم مطرح کنم همان مسالهای است که از چند ماه پیش در ذهنم پررنگتر و پررنگتر شد و احساس کردم باید اینجا بنویسم تا شاید با همراهی دوستان بتوانیم به نتایج جالبی برسیم. البته مطالب و شواهد در این رابطه بسیار زیاد بود اما ترجیح دادم از این طولانیتر نشود تا نظر خوانندگان تنبل را هم از دست ندهم! اگر لازم شد در جواب کامنتهایی که می گذارید مباحث را بازتر میکنم. پس خواهش میکنم با دقت بخوانید و نظر و تحلیلتان را بنویسید.
1- هستی دو نیم است: من و بقیهی دنیا. من که خب اینطور که معلوم است وجود دارم. اما هنوز دلایل کافی برای اینکه قبول کنیم بقیهی دنیا وجود خارجی دارد یا حداقل به این شکلی وجود دارد که حواس پنجگانه ما درک می کند، نداریم. یعنی مثلا ممکن است تمام این به اصطلاح «واقعیتها» توهمی درونی باشد. همانطور که امروزه میتوان با وصل کردن سنسورهایی، عصب را طوری تحریک کرد که فضایی غیر واقعی را «واقعا» لمس کنیم. یا در خواب اتفاقاتی میافتد که فکر میکنیم در بیداری افتاده است. این موضوعات را کتاب «جهان هولوگرافیک»(1) به شکل علمی و فیلم «ماتریکس» به خوبی به چالش کشیدهاند. بگذریم از فلسفه «دیوید هیوم»(2) در همین رابطه و «اساطیر هند» که در آن کل جهان و موجوداتش در ذهن برهمای(3) در حال مراقبه است.
2- هستی دو نیم است: من و بقیه دنیا. اما در فلسفه/عرفان کهن شرق دور، ذات تمام موجودات یکی است. یعنی ذات «من» با ذات دیگر موجوات یکی است. و به نوعی ما از ذات خود دور شدهایم و اینطور «میپنداریم» که از هستی جداییم. یعنی از نظر یک تائویست ذات یک انسان، با ذات یک سوسک، گیاه یا سنگ یکی است. و آن چیزی که ما «شخصیت» مینامیم مثل یک نقاب چهره اصلی ما را پوشانده و چیزی کاملا اکتسابی است. و گرنه در گذشتههای دور اساطیری یا کودکی، مرزی بین «من» و دیگر موجودات نبود.(4) این مسئله در منش شرق دور به «هم ذات پنداری»(5) بزرگ منجر می شود. و وقتی «من» و «جهان» یکی هستند به راحتی در دیگر اجزای هستی میشود دست برد و یک قطار را هم میتوانیم با نگاه نگه داریم. البته در اسلام هم برای موجودات (چه زنده و چه اجسام) ذات قائل شده و مثلا در قرآن گاهی به سخن گفتن آنها هم اشاره شده و علاوه بر آن تمام آفرینش جلوههایی از خداوند معرفی شده. در عرفان و حکمت اسلامی هم یکی شدن یک انسان با ذات مقدس خداوند بسیار رایج و پذیرفته شده است. البته شاهد علمی این مسئله می تواند نظریه داروین باشد که انسان را اشرف مخلوقات ندانسته، بلکه معتقد است انسان هم مثل دیگر حیوانات و جزئی از طبیعت است که کم کم به تکامل رسیده.
پس هیچ دلیلی ندارد که فقط به خاطر ویژگیهای ظاهری یک «موجود» مثل انسان را دارای ذاتی زنده و ازشمند بدانیم اما یک میمون را دارای چنین اعتباری ندانیم. در واقع این هم نوعی پیشرفتهتر از تبعیض نژادی است که آنرا به راحتی نادیده گرفتهایم!
1+2 - می رسیم به یک جمع بندی. در نتیجهی نگاه اول، ممکن است به یک خودخواهی تمام عیار برسیم و برویم کنار «نیچه» بنشینیم و منش خدایان یونانی را به خود بگیریم و به آنچه که به ما ربط مستقیم نداشته باشد یا لذت و فایده ای نداشته باشد کاری نداشته باشیم و حتی با خیال راحت وقتی یک سوسک یا انسان دیگر مزاحممان شد بکشیمش! (پایین آوردن ارزش انسان در حد سوسک) زیرا ممکن است اصلا هیچکدام از اینها وجود خارجی نداشته باشند و توهم باشند یا هستی آنها ربطی به ما نداشته باشد. حداقلش این است که وقتی کسی در صحرای آفریقا از گرسنگی بمیرد هیچ ربطی به ما ندارد، و اگر غمگین می شویم صرفا به خاطر این است که خودمان را جای او می گذاریم و به نوعی به خاطر حس خیالی خودمان در آن موقعیت ناراحت میشویم. و حتی اگر توهماتی مثل «انسانیت» باعث شود به فقیری کمک کنیم، در اصل به خاطر این است که «خودمان» را آرام کنیم و گولش بزنیم که اگر روزی خودمان اینطور شدیم کسی هست کمکمان کند!
و در نتیجهی نگاه دوم، به چنان همذاتپنداری عمیقی میرسیم که همراه با «لائو تسه» باور کنیم کشتن یک سوسک با کشتن یک انسان به یک اندازه وحشتناک است (بالا بردن ارزش سوسک در حد انسان) و بنابراین در هنگام قدم زدن باید گوشهایمان را از «فریاد مورچگان»(6) بگیریم. زیرا هیچ دلیلی ندارد برای بودن و زندگی و درد کشیدن یک انسان ارزش قائل شویم و همذاتپنداری کنیم اما مثلا میمونها یا پشهها فقط به جرم اینکه ظاهرشان متفاوت است درد کشیدن و بود و نبودشان برایمان فرقی نداشته باشد. زیرا خوب میدانیم که همان میمونها و پشهها و پرندگان، هم حس مادر و فرزندی دارند، هم کار گروهی و زندگی اجتماعی میدانند یعنی چه و هم درد کشیدن را خیلی بیشتر از ما حس میکنند. نمیدانم تا به حال اشک ریختن یک الاغ را یا بیتابی یک پرنده را دور لانه جوجههایش در هنگام خطر دیدهاید یا نه...
هر دو نگاه ظاهرا به اندازه کافی قابل قبول هستند. من شخصا تا حدود زیادی هر دو را باور دارم. اما گمان نمیکنم این مسالهای باشد که به راحتی بتوان هر دو را توامان در زندگی عملی استفاده کرد. ظاهرا باید یا زنگی زنگی بود یا رومی رومی! شما چه فکر میکنید؟...
----------------------------
پاورقیها:
1. جهان هولوگرافیک، نوشته مایکل تالبوت، ترجمه داریوش مهرجویی، نشر هرمس
2. David Hume، فیلسوف شکاک اسکاتلندی که معتقد بود رنگها و اصوات و... تاثرات ذهنی ماست و هیچ وقت نمیتوانیم تعین عقلی برای جهان بیرونی بیابیم و ما ضرورتا و واقعا چیزی نمیدانیم.
3. برهما خدای آفریننده و یکی از سه خدای اصلی هندوان است که از ابتدا بوده و در واقع امور دنیا را پس از آفرینش به دو خدای دیگر یعنی شیوا و ویشنو سپرده. گفته اند برهما بر نیلوفر مرداب نشسته و در حال مراقبه، جهان هستی از ذهن/خواب/توهم او زاییده می شود.
4. کارل گوستاو یونگ، روانشناس سوئیسی، در این زمینه تحقیق و تحلیل بسیاری کرده است.
5. Sympathy
6. عنوان فیلمی از محسن مخملباف با همین اشاره.
از غروبهای ناگزیرش که بگذریم، کمتر دلتنگی میکنم. چون پیش منی و با منی. هرچند کیلومترها دورتر. به دادم برس تا در این گردونه له نشوم.
فکر نمیکردم دو ماه طول بکشد و وقت نکنم وبلاگم را هم به روز کنم! این مدت گرچه بیشتر از همیشه وقتم پر بود و صبح تا شبم را کار هدر میداد، اما همان چند موزه و گالری که رفتم غنیمت بود. برای مطالعه هم که بیشتر از نشریه تندیس وقت نمی شد که البته آن هم غنیمت بود. اما شاید با تقاضای کم کردن ساعات کاری و شروع کلاسهایم، مطالعاتم هم بیشتر شود.
راستی اینجا هنوز نگفته ام که در رشته مورد علاقهام یعنی «پژوهش هنر» در دانشگاه مورد علاقهام یعنی «دانشگاه هنر» قبول شدم و هم اکنون نمک گیر غذای سلفش هم شدهام! امیدوارم این بهانه ای شود تا به مرض روزمرگی نمیرم و بتوانم همچنان ادامه دهم.
ناگفتهها زیاد است. باشد اگر فرصتی شد برای بعد. فعلا منتظر نظرتان درباره «نتایج هولناک یک نشخوار فلسفی» هستم!