« اوت 2010 | Main | فوریه 2011 »

شنبه،19 دسامبر 2010

پادشاه هفتم

دنیای منعکس

دیروز هم روز خوبی بود. با محمد رفتیم کاریز نو. انتهای یک جاده خاکی نه چندان طولانی که از جاده اصلی روبروی ده جدا می‌شد. باید حواست را جمع کنی تا ماشین‌هایی که با سرعت می‌آیند و می‌گذرند، از درونت رد نشوند. خلاصه رفتیم کنار چشمه‌ای که آب کم رمقش می‌رفت سمت دریاچه کاریز. آبش مثل گذشته سرد نبود، اما طعم نوستالژیک چشمه را هنوز داشت. بچه میگوها ته جوب می‌جنبیدند. محمد گفت زالو ندارد؟ گفتم ندارد. رفتیم کنار دریاچه. نی‌های عجیبی از کنار دریاچه در آمده بود. گفتم چقدر جالبند. محمد گفت مثل خنجرهای از زمین برآمده‌اند. من گفتم چه خشن فکر می‌کنی! گفت فضای گوتیک مرا گرفته. یا چیزی شبیه این. خلاصه رفتیم و روی سطح آب کلی قدم زدیم و از دنیای وارونه انعکاس‌ها گفتیم. از اینکه سایه‌هاشان همانقدر واقعی هستند که خودشان. گفتم از کجا معلوم ما انعکاس اینها نباشیم. گفت مثل خواب. ماجرای پروانه چوآنگ تزو را تعریف کردم. و اینکه ربطی به اثر پروانه‌ای ندارد. حرکت ما روی آب موجی ایجاد نمی‌کرد اما یک حشره روی سطح آن وول می‌خورد و سایه موج‌هایش کف آب را نورافشانی می‌کرد. می‌گفت هیچ‌وقت اولِ خوابمان یادمان نمی‌آید. همیشه از وقتی یادمان می‌آید که وسط خواب بوده‌ایم. می‌گفت شبیه زندگی است. هیچ‌وقت اولش را یادمان نمی‌آید. از توی نی‌زار رد شدیم و رفتیم کنار ماشین. دوربین شکاری را برداشتم تا دورها را ببینم. هر کار کردم چیزی واضح نبود. با عینک خودم همه چیز شفاف‌تر بود!
شب که شد هر چه زنگ می‌زدم نتوانستم با سامان صحبت کنم. می‌خواستم پس از چند ماه ببینمش. از این پیغامهایی می‌داد که خودش هم نمی‌فهمد چه می‌گوید. ظاهرا مشترک مورد نظر من هنوز مشترک مورد نظری نبود که باید در این ساعت می‌بود. آخرهای شب بود و می‌خواستیم برویم جایی. برای آخرین بار امتحان کردم و گرفت. قرار گذاشتیم. اما وقت زیادی نداشتم. مثل همیشه نیم ساعت. باز هم مثل همیشه با ماشین دوری زدیم و صحبت کردیم. آنقدر حرف داشتیم که واقعا نیم ساعت بی‌انصافی بود. سامان از حفره ای می‌گفت در دیوار اتاق سفید چهار در چهارش. می‌گفت هر کسی از آن اتاق در بیاید از آن حفره سیاه می‌گوید. از سیاهیش. از ابهامش. از اینکه باید مبهم باشد. و گرنه آن اتاق حرفی برای گفتن ندارد. من هم موافق بودم. گفتم من هم از آفتاب اصلا خوشم نمی‌آید.
امشب از سر شب بی‌کار بودم. نرفتم پیش سامان. چون بیشتر از نیم ساعت وقت داشتم و اصلا حسش نبود.
فردا دارم برمی‌گردم از مسافرت. در راه حسابی خوابم گرفته. یکی دو بار می‌زنم کنار تا چرتی دو سه دقیقه‌ای بزنم. جاده طولانی است. گاهی خسته هم می‌شوم. اما هوای خنک بیرون بیدارتر نگهم می دارد. گرچه می دانم تا خانه برسم هفت تا پادشاه در خواب دیده‌ام.

حاشیه1 خانومی، یه کار از لیست کارهام کم کن. وبلاگم رو به روز کردم! هوف!
 گرچه وقتی می بینم وبلاگ دوستی ماه‌هاست به روز نمی‌شود، گرچه وقتی می‌بینم وقتی هم به روز می کند چیز خاصی نمی نویسد، گرچه مثل سروش حسرت نوشته‌های قدیم را می خورم، اما ظاهرا همین است که هست! خودم هم دوست داشتم بیشتر بنویسم. خودم هم از دست خودم کمی دلگیرم. اما زوری که نمی‌شود! می‌شود؟ البته شاید بتوانم روز در میان بنویسم اما نوشتنم در حد حرف زدن باشد. هوم؟!
 کلا اوضاعم عالی نیست. اما همه چیز خوب است.
 باید عزمم را جزم کنم و این وضعیت کار تمام وقت و مشغله‌های بی خود را تمام کنم. به آرامشی برگردم که ظاهرا دیگر به آن عادت ندارم! اما خواهم کرد. باشد تا مطالعاتم بیشتر گردد و کم کم آماده شوم برای پایان نامه.
 برگردیم به موضوع اصلی. تفاوت «دیروز» و «فردا» و «خواب» در چیست؟! (هر سه دور از درک مستقیم ما هستند)