پرده اول:
کنار دیواری که به تازگی روی آن در و پنجره چوبی یک خانه قدیمی را نقاشی کردهاند، دخترکی نشسته بود و فال میفروخت. من با سرعت رد میشدم که نمیدانم چرا تصمیم گرفتم برگردم و یک فال بخرم. با خودم فکر کردم زمان گاهی حرفهایش را در قالب شانس و اقبال میزند. دسته برگهها را بالا آورد تا یکی را بردارم. گفتم خودت یکی را بده. گرفتم و گفتم «چقدر میشه؟». گفت: «هر چی دوس دارین». داشتم با خودم فکر میکردم برای بیشتر گرفتن چه فنونی یاد گرفتهاند که ناگهان قطره اشک دخترک را دیدم که روی گونههایش میغلطید... و همین کافی بود.
پرده دوم:
قبلا در برنامه مستندی شنیده بودم که ما انسانها در یک سوم ژنهایمان با گل نرگس مشترکیم. این عدد در مورد سگها 75 درصد و در مورد شامپانزده نود و پنج درصد بود. اما چند وقت پیش خبری عجیبتر خواندم: شرکت Bio-Genica عروسکهای زندهای به نام GenPet تولید کرده است. این عروسکها، پستانداران زندهای هستند که نفس میکشند، تپش قلب دارند، غذا میخورند و رشد میکنند. ژنپتها درد را حس میکنند و قادر به بازشناسی صاحبانشان نیز هستند. این عروسکهای زنده با ترکیب ژنهای انسان و شامپانزده و چند حیوان دیگر تولید شده اند و تا سه سال عمر میکنند. اما خبر ساختگی بودن آن توسط یک نوجوان 24 ساله مشکلی را در ذهنم حل نکرد!... همان کافی بود.
پرده سوم:
کنار در را جارو برقی میکشیدم. موکت را که کنار کشیدم مارمولکی را دیدم که خیلی فرز رفت گوشه دیوار. با هزار زحمت زیر موکت گیرش آوردم و چند ضربه زدم و با دمپایی جلوی در انداختمش بیرون. تقریبا له شده بود و زیر آفتاب سوزان، آرام از درد به خود میپیچید... و همین کافی بود.
ببخش که هنر زیبای غریزی و وحشیات را به چهارچوب کشیدهام...
خوشبختانه پس از سالها، ماه گذشته کمی سرم خلوتتر شد. دستی به سر و روی سایت خودم کشیدم، و کمی از استرسی که کمکم بهش عادت کرده بودم دورتر شدم. اما چشم بر هم زدن بود انگار! کارها از راه رسیدند و هر جور شده باید پایاننامهام را در عرض همین یکی دو هفته بنویسم! این سازمان سنجش هم ما را به همان شکل آویزان نگه داشته. بنابراین فعلا زندگیام در حالت تعلیق قرار دارد.
بیشتر روزها فیس بوکم را چک میکنم. گرچه از این وبلاگ خلوت، پر رفت و آمدتر است، اما حس میکنم آنجا حرفهای عمیق نمیشود زد. معدود کامنتهای همین خوانندگان اندک اینجا را ترجیح میدهم.
+ حامد | ساعت 02:58 | لینک مطلب
| 0 ترکبک