گردباد ساعتگرد
و ناگهان آسمان تیره شد. و شیشههای پنجره از ترس باد لرزیدند. من باید کار را به موفع میرساندم. فرصت نداشتم از ارتفاع پنجره مردمی را ببینم که دیوانه وار میدویدند تا زودتر از شر این باد خاکآلود خلاص شوند. تا اینکه صدای زوزه آمد. نگاهم به دریچه نیمه باز پرتاب شد و آرام روی شیشه سر خورد: افق به وضوح سیاهتر از اکنونِ بالای سرم بود، و در آن خورشیدی که خاک بر سرش نشسته بود. صدای زوزه همچنان شنیده میشد و گاه با صدای سنگتراش ساختمان روبرو مماس میشد و مسیر خود را از میان اخبار تلویزیون ادامه میداد و در صدای بوق ماشینهای خیابان مجاور گم میشد. تا باد بیشتر شد و دریچه باز شد و هر چه کاغذ روی میز بود پیچید در هوا و پرت شد آنسوی اتاق. زوزه میوزید و همه چیز به خود میلرزید و خاک از دریچه به درون میلولید و اشیاء را همرنگ خود میکرد. رفتم تا دریچه را ببندم و باد نمیگذاشت و هل میدادم و روی خاکهای کف اتاق سر خوردم و پنجره افتاد و شیشه خرد شد و پرت شدم در حفرهای نامتناهی از باد و خاک و چرخش ساعتگرد گردبادی افقی که روی زمین و زمان میغلطید و میز و کاغذها و کامپیوتر و صندلی و هر چه بود را میبلعید و بزرگتر میشد و من نگران از اینکه دیگر به کارهایم نمیرسم و تندتر میچرخید و زوزه میکشید و سر به فلک میکشید و هر ثانیهاش روز میشد و شب میشد و هفتهها آب رفته بودند انگار و من به بالا و پایین میزدم و بالا و پایینی نبود و مایوسانه به دو سوی تونل چرخنده این گردباد منحنی نگاه میکردم تا شاید بتوانم بازگردم. بازگردم به پنجره و آسمان غروب تمیزی که ساعتها طول میکشید. بازگردم به پشت میز نیمه شبهای طولانی موسیقی و کتاب. بازگردم به ثانیههای کشدار عشق آلود که در انتظار یک مکالمه سلانه سلانه میگذشتند. بازگردم به حصیر کنار باغچهی سه ماه تعطیلی تابستان...
* نقاشی از اینجا