Main

یکشنبه،22 سپتامبر 2014

تب و تاب بازی

انگار زودتر از 30 شهریور اتفاق افتاد. انگار که طبق یک پیش‌گویی شر و شور از سر خیلی‌ها بیافتد. همه خبر داشتند و اما حواس خودشان را به چیزی گرم می‌کردند. کودکانی که حالا هر کدام عروسکی زنده به بغل داشتند. دخترانی که در یک بعدازظهر داغ تابستانی کودک خود را روی تاب هل می‌دادند، و هیچ سعی نمی‌کردند بی‌حوصلگی خود را پنهان کنند. آری، سی سالگی زودتر از اینها اتفاق افتاده بود.

عارضه‌ی عجیبی است. روزها مثل ثانیه می‌گذرد و فصل‌ها هر هفته عوض می‌شوند. نمی‌توانی آرام قدم بزنی و دائم می‌دوی. حرکت آنقدر تند است که رنگ‌های ریز تمایز خود را از دست می‌دهند و زندگی خاکستری و بی حرکت دیده می‌شود. مثل صدای بوق ممتدی که گوشمان عادت کرده و دیگر نمی‌شنود. مثل فرفره‌ای که آنقدر تند می‌چرخد که تزئینات فراوان رویش هیچ دیده نمی‌شوند. البته که ترفند ای‌کیوسان را نزده بودیم!

سی سالگی یعنی خوابیدن در یک سر و صدای هولناک. یعنی خواب‌آلودگی پس از ارضاء. سی سالگی یعنی «شهر موشها» را با اشتیاق در سینما ببینی و بغض کنی. یعنی انگیزه‌ای برای «شهر بازی» نداشته باشی. سی‌سالگی یعنی وقت ندارم. یعنی اعتیاد به قمار کسب و کار. سی سالگی هیجانی ساکت و یکدست است، در آرزوی سکوتی هیجان انگیز.

سی سالگی، یک نقطه از زندگی نیست. سایه روشنی است که از سالها قبل شروع می‌شود و تا سالها ادامه می‌یابد. افتادن شر و شور از سر لزوما چیز بدی نیست. انگار که آدم رسیده باشد. انگار آدم انقدر خودش را روی تاب هل داده باشد که بس باشد. دیگر تقلا نباید کرد و از تاب بازی باید لذت برد. سی‌سالگی اوج است. و نکته غم انگیزش همین است.


- تصویر از اینجا

شنبه،19 مه 2013

گردباد ساعتگرد

و ناگهان آسمان تیره شد. و شیشه‌های پنجره از ترس باد لرزیدند. من باید کار را به موفع می‌رساندم. فرصت نداشتم از ارتفاع پنجره مردمی را ببینم که دیوانه وار می‌دویدند تا زودتر از شر این باد خاک‌آلود خلاص شوند. تا اینکه صدای زوزه آمد. نگاهم به دریچه نیمه باز پرتاب شد و آرام روی شیشه سر خورد: افق به وضوح سیاه‌تر از اکنونِ بالای سرم بود، و در آن خورشیدی که خاک بر سرش نشسته بود. صدای زوزه همچنان شنیده می‌شد و گاه با صدای سنگتراش ساختمان روبرو مماس می‌شد و مسیر خود را از میان اخبار تلویزیون ادامه می‌داد و در صدای بوق ماشین‌های خیابان مجاور گم می‌شد. تا باد بیشتر شد و دریچه باز شد و هر چه کاغذ روی میز بود پیچید در هوا و پرت شد آنسوی اتاق. زوزه می‌وزید و همه چیز به خود می‌لرزید و خاک از دریچه به درون می‌لولید و اشیاء را همرنگ خود می‌کرد. رفتم تا دریچه را ببندم و باد نمی‌گذاشت و هل می‌دادم و روی خاک‌های کف اتاق سر خوردم و پنجره افتاد و شیشه خرد شد و پرت شدم در حفره‌ای نامتناهی از باد و خاک و چرخش ساعتگرد گردبادی افقی که روی زمین و زمان می‌غلطید و میز و کاغذها و کامپیوتر و صندلی و هر چه بود را می‌بلعید و بزرگتر می‌شد و من نگران از اینکه دیگر به کارهایم نمی‌رسم و تندتر می‌چرخید و زوزه می‌کشید و سر به فلک می‌کشید و هر ثانیه‌اش روز می‌شد و شب می‌شد و هفته‌ها آب رفته بودند انگار و من به بالا و پایین می‌زدم و بالا و پایینی نبود و مایوسانه به دو سوی تونل چرخنده این گردباد منحنی نگاه می‌کردم تا شاید بتوانم بازگردم. بازگردم به پنجره و آسمان غروب تمیزی که ساعتها طول می‌کشید. بازگردم به پشت میز نیمه شب‌های طولانی موسیقی و کتاب. بازگردم به ثانیه‌های کشدار عشق آلود که در انتظار یک مکالمه سلانه سلانه می‌گذشتند. بازگردم به حصیر کنار باغچه‌ی سه ماه تعطیلی تابستان...

* نقاشی از اینجا

جمعه، 7 اوت 2010

جیغ شب جمعه

پوستر: مرگ فرزند

بلیط می‌خریم و وارد می‌شویم. صندلی‌مان را انتخاب می‌کنیم و می‌نشینیم. مردم هم یکی یکی می‌نشینند و صندلی‌ها را پر می‌کنند. شروع می‌شود. اولش همه می‌خندند و شوخی می‌گیرند. اولش هنوز خبری نیست. کم کم دیدنی‌تر می‌شود. کم کم نوسان لنگروار به جای حساس داستان می‌رسد. این‌بار بالاتر می‌رویم و آنها تصادف می‌کنند و دلمان هرّی می‌ریزد. جلوی پایمان را نگاه می‌کنم تا جایی برای فشار دادن پیدا کنم. باید محکم‌تر بچسبم. دوباره رفت بالا. بالاتر از قبل. پدر با تردید یکی از دو بچه را نجات می‌دهد از لای آهن‌پاره‌های ماشین. بوی بنزین می‌آید. زن‌ها جیغ می‌کشند. این‌بار خیلی بالا رفت و من پاهایم را می‌چسبانم به پایه‌ی صندلی جلوی. رفتیم پایین. ماشین منفجر می‌شود و بچه‌شان داخل آن بود هنوز. مردها هم جیغ می‌کشند. من این‌بار واقعا می‌ترسم. یک نفر غش می‌کند. ناگهان جیغ تو مرا به خود می‌آورد. حسابی ترسیده‌ای. چون معلوم است که بچه به بیمارستان نرسیده می‌میرد. یک دستم را محکم جلوت می‌گیرم که نیفتی. دست دیگرم اما به میله جلومان است که از روی صندلی سُر نخورم. اینبار بالاتر می‌رود. پدر هم می‌فهمد بچه مرده است. شیون می‌کشند. می‌گویند نگه دار! داد می‌زنند بس است. یک بار دیگر آنقدر بالا می رود که نزدیک است من هم بیفتم. داد می‌زنم تو را گرفته‌ام، نترس. خودم می‌ترسم اما. ظاهرا از این به بعد باید داستان رو به پایان برود. گرچه هنوز به نیمه رسیده‌ایم و هر چه گذرانده‌ایم در پیش داریم. اما در دور معکوس. همه چیز از ترس و وحشت و آشفتگی به سوی آسودگی. تو تقریبا از حال رفته‌ای. من تقریبا نیمه جان شده‌ام. تیتراژ پایانی فیلم شروع می‌شود و کشتی شهربازی می‌ایستد. پاهایم هنوز می‌لرزند.
فقط هفت دقیقه مانده بود تا پاییز...

حاشیه1 خدا زندگی آرام ما را از جیغ‌ها دور بدارد.
 وبلاگم هفت ساله شد. و گرچه با کمال تعجب در یک سال گذشته تنها سه بار به روز شد، اما بعید می‌دانم خوانندگان همیشگی‌ام احساس کرده باشند این وبلاگ تعطیل است و فراموشش کنند. خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما ظاهرا نشد که نشد! البته در این یکسال تغییرات زیادی در زندگی ام اتفاق افتاد: انتقال خانه به تهران و زندگی در تنهایی و کار در ساعت اداری و دانشجوی ارشد دانشگاه هنر شدن و برگزاری مراسم عروسی و بنابراین فشار کاری بیشتر برای خرج و خروج از بحران مالی! پس باز هم خیلی خوب است که هنوز می‌نویسم!
 دوست داشتم به مناسبت هفت سالگی، طراحی جدید سایتم را راه‌اندازی کنم اما هنوز در حد چند پیش طرح مانده. وبلاگم البته به همین شکل خواهد ماند.
 بخشهای طراحی گرافیک و طراحی وب و مقالات را به روز کرده‌ام.
 سروش هم برگشت.

نکته - یکی از معیارهای من برای زمان به روز رسانی این وبلاگ تعداد کامنت‌هایی است که ثبت شده است!