تب و تاب بازی
انگار زودتر از 30 شهریور اتفاق افتاد. انگار که طبق یک پیشگویی شر و شور از سر خیلیها بیافتد. همه خبر داشتند و اما حواس خودشان را به چیزی گرم میکردند. کودکانی که حالا هر کدام عروسکی زنده به بغل داشتند. دخترانی که در یک بعدازظهر داغ تابستانی کودک خود را روی تاب هل میدادند، و هیچ سعی نمیکردند بیحوصلگی خود را پنهان کنند. آری، سی سالگی زودتر از اینها اتفاق افتاده بود.
عارضهی عجیبی است. روزها مثل ثانیه میگذرد و فصلها هر هفته عوض میشوند. نمیتوانی آرام قدم بزنی و دائم میدوی. حرکت آنقدر تند است که رنگهای ریز تمایز خود را از دست میدهند و زندگی خاکستری و بی حرکت دیده میشود. مثل صدای بوق ممتدی که گوشمان عادت کرده و دیگر نمیشنود. مثل فرفرهای که آنقدر تند میچرخد که تزئینات فراوان رویش هیچ دیده نمیشوند. البته که ترفند ایکیوسان را نزده بودیم!
سی سالگی یعنی خوابیدن در یک سر و صدای هولناک. یعنی خوابآلودگی پس از ارضاء. سی سالگی یعنی «شهر موشها» را با اشتیاق در سینما ببینی و بغض کنی. یعنی انگیزهای برای «شهر بازی» نداشته باشی. سیسالگی یعنی وقت ندارم. یعنی اعتیاد به قمار کسب و کار. سی سالگی هیجانی ساکت و یکدست است، در آرزوی سکوتی هیجان انگیز.
سی سالگی، یک نقطه از زندگی نیست. سایه روشنی است که از سالها قبل شروع میشود و تا سالها ادامه مییابد. افتادن شر و شور از سر لزوما چیز بدی نیست. انگار که آدم رسیده باشد. انگار آدم انقدر خودش را روی تاب هل داده باشد که بس باشد. دیگر تقلا نباید کرد و از تاب بازی باید لذت برد. سیسالگی اوج است. و نکته غم انگیزش همین است.
- تصویر از اینجا