ته جوی خیابان
از جوی کنار خیابان میپریم و من میافتد ته جوی. سریعتر میدویم که به ماشینها برسیم و من ته جوی جا میماند. ماه میتابد و ما ماشین گیر نمیآوریم برویم خانه. دست بلند میکنیم و هیچ کس نمیایستد و ماه میتابد. تا یکی میایستد چهار نفر میریزند تویش و ما جا نمیشویم و ماه جار میزند از انعکاس شیشه ماشینی که حرکت میکند. اتوبوسی آن سوتر می ایستد و میدویم تا حرکت نکند و ماه میرود پشت ساختمانها. خودمان را کنار تنهای فشرده جا میدهیم و در اتوبوس بسته میشود و ماه از پشت ساختمان در میآید و بر فراز شهر به دنبال ما میدود. سر هر ایستگاه میایستد و گاه میرود پشت یک دیوار. پیاده میشویم سر کوچه و ماه از لابهلای شاخهها جلو میرود. به خانه میرسیم و ماه بیرون میماند، تا کنار من ته جوی کنار خیابان شب دیگری را صبح کند.
آرامش و تشویشم هر دو کنار توست. هر کدام را که می خواهی به من می دهی.
مثل همیشه خسته از شلوغی و کار همیشگی. مثل همیشه منتظر که کی «بند کفش به انگشتهای نرم فراغت گشوده خواهد شد».
جهت اطلاع: حدود سیزده آیتم در لیست کارهایم هست و همه مشتریانم منتظرند. پروژه هایی را هم که انجام می دهم مشتری پولش را نمی دهد! چهار تحقیق مربوط به ترم پیش را هنوز ننوشته ام. مدتی است ترم جدید شروع شده و من هنوز پروپوزال پایان نامه ام را نداده ام و استاد راهنمایم معلوم نیست. آزمون دکترا هم 25 فروردین تعیین شده. ماشینم هم دو روز است روشن نمی شود. از محل کارم هم به علت کارهای زیاد آنجا نمی توانم مرخصی بگیرم. شمال خونم هم کم شده و از مسافرت هم خبری نیست.
هنوز هم معتقدم هیچ چیز خاصی در این دنیا مهم نیست، و همه چیز برای تعادل «یین و یانگ» می چرخد.
ظاهرا دیگر کسی هم به وبلاگم سر نمی زند!